نوشته هایم را جمع و کتاب هایم را آورده ام.. گرسنه ام. دلم میوه ی کتاب می خواهد.
- ۰ نظر
- ۱۰ دی ۹۵ ، ۱۵:۵۰
نوشته ای که شروع به نگارش اش کردم اونقدر سنگین شده که بعضی وقت ها احساس میکنم دیگه نمی تونم زیر بارش دوام بیارم. نزدیک به 6 سال از نگارش اش میگذره و هر روز داره بزرگ و بزرگ تر میشه، چون نهال، چون کودک. به جایی رسیده که شخصیت ها میخوان مستقل باشن، دیگه از قلم من پیروی نمی کنند، و من رو به پیروی از خود وا میدارند؛ و من همواره چون کوه در مقابلشان ایستاده ام، مقتدر؛ و هنوز استقلالم رو از اونها حفظ کرده ام.
- _ وقتی شروع به نوشتن می کنی، آن هم یک نوشته ی بلند با درون مایه فلسفی و عمیق، باید پی همه چیز رو به تن ات بمالی، ساکت تر میشی، رنجورتر میشی، حساس تر، و خالق تر. از وقتی نوشتن آغاز کردم (10 سالگی) تا الان که نوشته ای سترگ در دست دارم؛ اهالی قلم و اندیشه برایم قابل احترام تر شده اند. نویسنده ها.. انسانهای بزرگ و شریفی که چونان خدایان تنهایند..
ii: کار می کنم. کار به معنای واقعی، با انگیزه، با هدف؛ و به دور از هیاهو ها و جنجال های تبلیغاتی، کاری که گاهی از آن رنجور و خسته میشوم، نه به خاطر حجم سنگین اش، به خاطر اینکه گاهی احساس می کنم از توان من خارج شده است، رنجور می شوم که نمی توانم درست و درمان انجام اش دهم، رنجور می شوم وقتی احساس می کنم بعد از ظهر که از شرکت میام بیرون خیلی کار عقب افتاده دارم.
- _ باورش برایم سخت است وقتی می بینم کسانی را که برای خالی نبودن عریضه کار می کنند، بدون شوق و فقط برای اینکه تمام شود، بدون کیفیت. قلبم می گیرد از افرادی که فقط کاری را انجام می دهند بدون اینکه به نتیجه اش فکر کنند، متاسفانه کسانی را دیده ام که بدون دقت، حوصله و نه از سر دلسوزی بلکه رفع تکلیف کاری را انجام می دهند، تمام وجودم را این افراد در هم می شکنند.
iii: کتاب می خوانم. برای بازگشت به فضای آکادمیک. دلتنگم، دلتنگ بوی خوش کتاب و کلاس. دلتنگ صندلی های چیده شده در کلاس. دلتنگ نشریه های رنگین دانشجویی و استاد. برای رفع دلتنگی هایم شب ها تا نیمه های شب کتاب می خوانم.
- _فضای آکادمیک همانند جنگلی است که نبودنش اکسیژن را از اندیشه می رباید، و فکر را نفسی باقی نمی ماند. فضای آکادمیک ...
سه گانه نوشتن - کار کردن - خواندن
مثلث ارزشمندی که روزها و روزگار من به آن آذین شده است. مثلثی که از عوام باید دورش نگه داشت وگرنه تو را به جرم کافری در آتش دنیای زبون خود می سوزانند.
1- لطفا قبل از خواندن این پست ؛ لینک زیر را بخوانید:
تجربه های من در محیط کسب و کار
محیط کسب و کار به مثابه جامعه مدنی
اگر بگویم یکی از والا ترین تجاربم در
شرکت، جامعه ی مدنی است گزاف نگفته ام.
و دلیلم بر این مدعی نیز، هم زیستی مسالمت آمیز نزدیک به 40 یا 50 نفر ( تعداد دقیق را نمی دانم) انسان بالغ با فرهنگ و سلایق و گرایشات مختلف در کنار همدیگر، بدون هیچگونه تنش و مشکل جدی است. افرادی با یک هدف مشترک: رشد و توسعه ی شرکت. شاید اگر مدیر عامل شخص مستبدی بود و مقررات توتالیتری وضع کرده بود این هم زیستی را به مثابه جامعه مدنی نمی دانستم، بلکه به خاطر استبداد و خفقان فضا می دیدم. ولی مدیرعامل در محیط کار،انسانی مستبد با قوانین وحشتناک نیست. پس چه چیز باعث شده است فضای عمومی شرکت آرام باشد؟
سوال سختی است که پاسخ های متفاوتی می تواند داشته باشد.
در این مطلب برآن هستم تا یکی از پاسخ هایم-بر حسب تجربه- را به این سوال تشریح میکنم:
روزی که وارد شرکت شدم، پایبند به اصول و عقایدی بودم و زخم خورده از اصول و عقایدی دیگر؛ هیچ وقت حتی فکرش را نمی کردم بتوانم همکار افرادی باشم که با گرایشات اجتماعی و سیاسی ام تضاد داشته باشند. البته چون همیشه به جامعه ی مدنی معتقد بودم و هستم، هیچگاه نخواسته ام عقایدم را به دیگران تحمیل کنم. بعد از 4 ماه، از همکارانم شنیدم که فلان شخص که جزء رده های بالای شرکت است، فلان گرایش را دارد. وقتی از این موضوع آگاه شدم واقعا تحمل ماندن در آن شرکت برایم سخت شده و تا حدی پیش رفت که روزهایی بود که کار کردن در شرکت برام مشکل جدی شده و رفتن را به ماندن ترجیح می دادم؛ این موضوع را با یکی از اشخاص مورد اعتمادم مطرح کردم و به نتیجه ی خوبی رسیدم؛"زندگی مسالمت آمیز در میان افراد مختلف با اصول و عقاید مختلف"
از آن روز سعی کردم هر کس را با هر اصول و عقایدی و از هر طیفی، بپذیرم و به دور از اینکه چه عقیده ای دارد و یا به کدام سو متعلق است، ببینم چه تخصصی دارد، و ارزش افزوده ی آن را در شرکت در نظر بگیرم.
بعد از مدتی به عینه دیدم که تقریبا همه ی همکارانم در شرکت همین گونه اند، با عقاید و طیف های مختلف در کنار هم با یک هدف مشترک که همان ارزش افزوده است، کار می کنند و همه به عقاید هم احترام می گذارند و دوستی هایشان را حفظ کرده اند.
و اینک سرخوشم از اینکه تجربه ی بودن در یک جامعه ی مدنی را –در قالب شرکتی با جمعیت 40،50 نفره- دارم.
فکرش را بکنید، در جامعه ای زندگی کنید که هر شخص منحصر به فرد است با گرایشهای مخصوص خودش -این جامعه می تواند 50 نفری باشد و یا 70 میلیون نفری- و افراد در این جامعه با هم با مسالمت زندگی کنند و آنچه آنها را به هم نزدیک میکند فرمان مستبدانه شخص یا گروهی نباشد، بلکه ویژگی اخلاقی خودشان و احترام به قانونهای رایج در جامعه شان باشد؛ با یک هدف مشترک: رشد و توسعه ی خود و جامعه ای که در آن زندگی می کنند.
من اینک در این نوشته نمی خواهم تصویری از یک اتوپیا(مدینه فاضله) به شما بدهم؛ بلکه می خواهم تجربه ی خودم را به عنوان یکی از افراد این جامعه 40-50 نفری ارائه بدهم؛ من می توانستم با بغض و کینه این جامعه ی کوچک را ترک کنم و یا شخص روبروی من با بغض و کینه ای نسبت به گرایشات من، محیط را برایم به جهنمی تبدیل کند. ولی هیچ یک از این موارد اتفاق نیافتاد؛ ما هر کدام با عقاید و گرایشات مربوط به خود؛ در کنار هم کار می کنیم و در راه اهدافمان می کوشیم.
و این تجربه ی مدنی زیستن در محیط کسب و کار به حق تجربه ی نیک برای من به حساب می آید؛
و نتیجه ای که از این تجربه به دست آورده ام این است: که مهم این نیست که اطرافیانت چه عقاید و گرایشاتی دارند، بلکه مهم این است که آنها چه مقدار به عقاید خود و اطرافیان احترام می گذارند و به دور از تعصبات، با هم رفتار منطقی و دوستانه دارند و در راه اهداف مربوط به خود و همچنین اهداف مشترکشان می کوشند.
به این نتیجه رسیدم که روابط باید دو جانبه باشد، احترام و قانون مداری باید از جانب همه ی افراد باشند و بدون شک اگر بیش از نیمی از افراد یک جامعه اصول را رعایت کنند و به همدیگر احترام بگذارند، افراد خاطی و تنشدار یا تحت تاثیر قانون مداری بقیه قرار می گیرند و یا خود به خود از فضای سالم جامعه طرد میشوند.
هیچ گاه در عزایت عربده و ضجه نکشیده ام
که این همه درد، این همه غربت را عزایی نیست
سراسر عشـق است و شور است و آزادگی؛
هر آنچه میگریم درد و تنهایی و غربت خویش است که باید خیش زد این خویش را
و حسین وار وارث حسین شد.. وارث آدم
به یاد می آورم روزهای نوجوانی در خلوت خویش کتاب حسین وارث آدم را می خواندم
و شب های نهم و دهم را تنها در اتاق اشک میریختم بر این همه رنج
و این هم خشونت و این هم وحشیگری و حقارت که بر گردن بشریت آویخته شده..
چقدر به بی دین و ایمانی متهم شدم عربده نزدن هایم را در شبهای عاشورا..
شب هایی که حسین تمام وجودم را پر میکرد از اندیشه ی آزادی
به سیمای شگفتنش دوباره چشم می دوزم، در نگاه این بنده خویش می نگرد، خاموش و آشنا، با نگاهی که جز غم نیست، همچنان ساکت می ماند؛ نمی توانم تحمل کنم،
سنگین است؛
تمامی «بودن» را در خود می شکند و خرد می کند؛
می گریزم؛
اما می ترسم تنها بمانم، تنها با خودم، تحمل خویش نیز سخت شرم آور و شکنجه آمیز است؛
به کوچه می گریزم، تا در سیاهی جمعیت گم شوم؛ در هیاهوی شهر، صدای سرزنش خویش را نشنوم.
خلق بسیاری انبوه شده اند و شهر، آشفته و پرخروش، می گرید، عربده ها و ضجه ها و تیغ و زنجیری که دیوانه وار بر سر روی و پشت و » صلیب جریده « و علم و عماری و پهلوی خود می زنند، و مردانی با رداهای بلند و ...
عمامه پیغمبر، بر سر و ...
آه! ... باز همان چهره های تکراری تاریخ! غمگین و سیه پوش، همه جا پیشاپیش خلایق!
تنها و آواره به هر سو می دوم، گوشه آستین این را می گیریم، دامن ردای او را می چسبم، می پرسم، با تمام نیازم می پرسم غرقه در اشک و درد :
«این مرد کیست «؟
«دردش چیست «؟
این تنها وارث تاریخ انسان، وارث پرچم سرخ زمان، تنها چرا؟
چه کرده است؟
چه کشیده است؟
به من بگویید:
نامش چیست؟
هیچ کس پاسخم را نمی گوید!
پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است ...
مشهد، عاشورای 1349
علی شریعتی
زندگی باید کرد
و می دانم در این راه، سنگلاخ و راهی سخت و سرد
و می دانم که راهی بس چه دشوار است
اما در جاده رفتن باید رفت
کنار جاده بودن گلهای زیبایی هست، ماه هست، ابرهایی که می بارند..
کنار جاده رفتن درختانی، سایه هایی هست، چشمه سارانی..
کمی آن سو کمی این سو، گهی پست و گهی بالا، گهی دشوار و کامی تلخ؛ گهی اندوه و گاه لبخند..
گهی شیرینی یاقوت و گاهی دست های مهربان دوست
رها باید شدن..
زندگی باید کرد
و می دانم شلاق زمان برگرده ی لحظه سخت می تازد
از این بودن؛ از آن رفتن
..چه دلشادم
و می دانم از آسمان زیستن غم و اندوه و دیگر روز شادی و لبخند میبارد..
ولی چشم از ستاره، از لبخند، از هستی بی انتها، از دوست برنمیدارم
نزاعی در درونم در نمیگیرد
با خویشتن آشتی؛ با هستی آشتی؛ و می دانم باید زیست
می دوم در انتهای رود..
سخن می گویم با پروانه محزون
جرعه آبی می فشانم بر گل
دستی میکشم بر چهره غمناک یک کودک
سلامی میکنم بر سهره رقصان، میان بادهای سرد
من اینک با خویشتن دست در دست راه زیستن را تا شراب سرخ نیلوفر می پیمایم
آسمان زندگی آبی است، اما گاهی ابری و دلتنگ...
و من رازهای رنج هستی را تا ابد در سینه خواهم داشت
.
.
برای تو، برای من، زندگی اکنون و اینجاییست
راه خویش را هموار خواهم کرد
در شب سرد زمستان، کنار هیزم پر آتشی دست هایم را گرم خواهم کرد
دمی با خود حرف خواهم زد
خسته ام؛ اما در گرمای مهربانی خستگی را فراموش خواهم کرد
میدوم تا پشت هیچستان
میدوم تا پشت هیچستان، تا بیابم روشنایی را
و یادم هست طوفان، شمع درونم را گاهی خاموش خواهد کرد
میرم تا چشمه ی آب زلالی را بیابم
میرم تا عمق برفهای مانده در گرمای تابستان..
در رودخانه لحظه های ناب، شنا خواهم کرد
و اقیانوس زمان را با قایقی راه خواهم رفت
میروم تا چشمه ی آب زلالی را بیابم
اما..
شکسته استخوان صبر در گلوی لحظه های بیقرار من
بارش بی وقت؛ بی پایان
سبزهای زرد در صبح پاییزی
و خوابی آشفته از انکار؛
مسافر خسته از این راه، تن اش مجروح یک فریاد
سنگین کوله بار یک نگاه سرد بر دوشش، دست های یخ زده..
آتشی از دور میخواند مرا
در نگاه گرم یک گنجشک، گرم خواهم کرد دست هایم را
راه خواهم رفت با پاهای مجروحم،
دست در دست یک مهتاب، ماه را از دور می بوسم
و لبخند اقاقی را می نوشم
کنار دوست لبخند خواهم زد
جهان از پنجره، کوچک ولی زیباست
پیاده تا افق برایت شعر خواهم خواند
پیاده تا افق برایت شعر خواهم خواند
پیاده تا افق برایت شعر خواهم خواند
سخن کوتاه باید کرد
زندگی سنگلاخی ست
راه سخت و دشواریست
ولی گلهای روییده به زیر سنگ
و لبخند زیبا و گرم آفتابم هست
سایه ای، کتابی، چای و دوستی هم هست
و شعری با صدای نرم یک آواز..
زندگی زیباست.. زیبا
از رنجهایش هراسم نیست
پایکوبان با درخت سرو، آرام در کنار جوبیار روشن بودن، خواهم زیست
و چشمان در انتظارم را از امید برنخواهم داشت
برنخواهم داشت..
امروز
خیلی دلم خواست به این دوست دوباره یه سلامی بکنم ولی راستش رو بخواهید هراس دارم
دوباره باهاش دوست بشم از بس منفی بافه..
به این دوست : http://movaheddoust.ir/1392/10/25
کتاب بیشعوری را خوانده اید؟
اگر
نخوانده اید سری این لینک بزنید: دانلود کتاب بیشعوری
چندسال پیش یکی از دوستانم بهم پیشنهاد کرد این کتاب را بخوانم، از شما چه پنهان خیلی بهم برخورد از این پیشنهادش، یعنی مرا بیشعور میدید!!! آن روز چپ چپ به فایل پی دی افی که برایم فرستاده بود نگاه کردم و حتی چپ چپ خواندمش..و الان بعد از سالها دوباره این کتاب را مرور کردم؛ در نوع خودش کتاب جالبی است. شما هم اگر از این پیشنهاد من رنجور شدید ایرادی ندارد؛ چه چپ چپ چه راست راست؛ بخوندیدش، ارزشش رو داره.
دیروز چند لینک از آرشیو وبلاگ یکی از دوستان را خواندم؛ روزهایش را نگاشته بود،مال سال 87؛ از قدم زدن هایش در شبی برفی نوشته بود و در کل جریان یک روز برفی در سال 87. دست نوشته ای که حال و هوای مرا خیلی تغییر داد، از منهای بینهایت به سمت مثبت بینهایت..
دیشب قبل از خواب به وبلاگ و فلسفه ی وجودی وبلاگی مستمر فکر کردم. به دست نوشته های روزانه مان در وبلاگ. به اینکه وبلاگ هایمان را هی نبندیم و هی یکی دیگه باز نکنیم –دارم به خودم میگم- شاید روزی کسی در جایی یکی از نوشته های چند سال قبلمان را بخواند و حالش بهتر شود و به زندگی برگردد، کسی که شاید نشناسیمش، تا به حال ندیده باشیمش، یه رهگذر..
در میان هیاهوی این شبکه های اجتماعی جورواجور حالا می فهمم چرا هنوز اهالی فکر وبلاگهایشان باز است و به روز؛ و در میان این سوت و کوری فضای وبلاگها از روزهایشان می نویسند، از دغدغه هایشان و.. .
لحظه لحظه های اکنون را که روی هم می گذارم، ساعت ساعت ها و روزها را که با هم جمع می کنم، ماه ها و سال ها را که کنار هم می نهم، می شود عمری که پشت سر نهاده ام. آن کلان، از همین خردها تشکیل شده است. پس باید حواسم به همین خرد ها باشد تا کلان را از دست ندهم. من اینک هم کلان می خوانم و هم خرد. و این یعنی این که چشمی به کلان دارم اما برنامه هایم برای همین لحظه لحظه ها و ساعت ها و روزها است.
اجزا زندگی به اندازه ی کل زندگی ارزش دارد. اصلا همین "آن" ها ارزش دارند که سرجمع، زندگی را با ارزش می کند و زیستن معنای خود را پیدا می کند. و گرنه همه ی صفرها را که با هم جمع کنیم باز هم صفر می شود. چه فرقی می کند که چقدر صفر داریم. لحظه های میان تهی، در نهایت به سرزمین شوره زار سرگشتگی می رسد. مهم این است که لحظه های مان را چنان بسازیم که به زیستن اش بیرزد. اکنون را در یابیم تا گام به گام به سوی معنا پیش برویم. دارم تلاش می کنم لحظه های زندگی ام را سرشار از بودن و زیستن کنم.
گم کردهام
رها کردهام
و از میان همه شکلهای هندسی
به پهنه آبهای خاموش پناه بردهام
خردهام مگیر
که
تب زدهام
هذیانیام
شیارهای مغز مرا
برادههای قلب در تپش، پوشانده است
آه
ای نسیم بامدادی دریای آزاد!
کوچه پسکوچههای رگباغهای مسافرخانهام
عابری نمیشناسد
متروکهاش مگذار!