ایستاده است و تمامی تلاشش اینکه.. نیافتد.
هیچ گاه در عزایت عربده و ضجه نکشیده ام
که این همه درد، این همه غربت را عزایی نیست
سراسر عشـق است و شور است و آزادگی؛
هر آنچه میگریم درد و تنهایی و غربت خویش است که باید خیش زد این خویش را
و حسین وار وارث حسین شد.. وارث آدم
به یاد می آورم روزهای نوجوانی در خلوت خویش کتاب حسین وارث آدم را می خواندم
و شب های نهم و دهم را تنها در اتاق اشک میریختم بر این همه رنج
و این هم خشونت و این هم وحشیگری و حقارت که بر گردن بشریت آویخته شده..
چقدر به بی دین و ایمانی متهم شدم عربده نزدن هایم را در شبهای عاشورا..
شب هایی که حسین تمام وجودم را پر میکرد از اندیشه ی آزادی
و سجاد سراسر امید
و عاشورا
سراسر
..اندیشه..
..آبادی..
به سیمای شگفتنش دوباره چشم می دوزم، در نگاه این بنده خویش می نگرد، خاموش و آشنا، با نگاهی که جز غم نیست، همچنان ساکت می ماند؛ نمی توانم تحمل کنم،
سنگین است؛
تمامی «بودن» را در خود می شکند و خرد می کند؛
می گریزم؛
اما می ترسم تنها بمانم، تنها با خودم، تحمل خویش نیز سخت شرم آور و شکنجه آمیز است؛
به کوچه می گریزم، تا در سیاهی جمعیت گم شوم؛ در هیاهوی شهر، صدای سرزنش خویش را نشنوم.
خلق بسیاری انبوه شده اند و شهر، آشفته و پرخروش، می گرید، عربده ها و ضجه ها و تیغ و زنجیری که دیوانه وار بر سر روی و پشت و » صلیب جریده « و علم و عماری و پهلوی خود می زنند، و مردانی با رداهای بلند و ...
عمامه پیغمبر، بر سر و ...
آه! ... باز همان چهره های تکراری تاریخ! غمگین و سیه پوش، همه جا پیشاپیش خلایق!
تنها و آواره به هر سو می دوم، گوشه آستین این را می گیریم، دامن ردای او را می چسبم، می پرسم، با تمام نیازم می پرسم غرقه در اشک و درد :
«این مرد کیست «؟
«دردش چیست «؟
این تنها وارث تاریخ انسان، وارث پرچم سرخ زمان، تنها چرا؟
چه کرده است؟
چه کشیده است؟
به من بگویید:
نامش چیست؟
هیچ کس پاسخم را نمی گوید!
پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است ...
مشهد، عاشورای 1349
علی شریعتی
- ۹۵/۰۷/۲۱