داستانی جدید را شروع کرده ام..
داستانی سراسر رنج، امید،...
داستانی که هنوز بلندی و کوتاهی اش معلوم نیست..
َ
- ۰ نظر
- ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۰
داستانی جدید را شروع کرده ام..
داستانی سراسر رنج، امید،...
داستانی که هنوز بلندی و کوتاهی اش معلوم نیست..
َ
به بهانه ی سالروز شهادت مولای متقیان؛ علی علیه السلام.
مقدمه:
نظام های دموکراتیک از این ویژگی اصیل برخوردارند که تحولات را بدون نیاز به انقلاب در خود جذب نموده و تبدیل به اصلاح کند و این در حالی است که در نظام استبدادی و تمامیت خواه تحولات و اصلاحات میسر نیست مگر با انقلاب ها .
واضح است که تمامی نظامها در طی زمان نیازمند تغییر و اصلاحات می شوند. راز ناپایداری نظامهای استبدادی هم در این است! چرا که چون نمی توانند اصلاحات را همراه زمان در خود بپذیرند، بنابراین انقلاب و سرنگونی در آن رخ میدهد. این انقلابها روندی احساسی را طی می کنند که بدور از آگاهی است.
احساسات
مردمی خسته از استبداد و خفقان و تشنه ی عدالت. در پشتوانه این ادعا، اشاره به این گفته دکتر سروش مینمایم
که: "برای سیستمهای استبدادی، اصلاح در انقلاب است و برای سیستمهای
دموکراتیک، انقلابشان اصلاحات است." در این مواقع سردمداران حکومت به سرکوبی
انقلابها می پردازند و قدرت طلبان انقلابی در لوای انقلاب به تثبیت قدرت
می پردازند و چه بسا که همین انقلابیون دیکتاتورهای آینده نباشند .
هم اینک با توجه به اینکه برخی شخصیت ها، گروه ها و در سطحی بالاتر حکومت ها، مبنای اندیشه شان را اندیشه ی علی می گذارند، مغتنم شمردم که اندیشه ی سیاسی علی را در حکومت داری بررسی کرده، تا گامی باشد برای شناخت حکومت علی و پاسخ به این سوال که آیا اندیشه ی مدعیان پیروی از راه علی با اندیشه ی علی یکسان است.
امروز..
-نمایشنامه "افرا" را از کتابخانه مرکزی گرفته ام..
روی صندلی پارک نشسته ام..
بچه ها مشغول بازی اند
نگاهم به نگاه دختری زیبا می افتد، دخترک چشمانی فوق العاده دارد، لبانی زیبا؛ نگاهش به نگاه آهوان دشت میماند، در حال لذت بردن از نگاه دخترک زیبایم، یک آن فکر کردم فرشته ای از آسمان افتاده است و روبروی من نشسته، دخترک نگاهش را از من می رباید، و من خط نگاهش را دنبال میکنم.. در دشت و صحرا در سیر و سفرم که لکه ای سیاه را بر صورت دختر میبینم. دختر با روسری سفیدش ماه گرفتگی صورتش را می پوشاند.. سرش را زیر می اندازد و در چشمانش اشک جمع میشود. دلم میخواهد بگویم تو زیبا ترین موجود روی زمینی. دوستش کنارش نشست و من سرم را داخل کتابم میبرم.
صدای هق هق دختر در گوشم می پیچد که از صورتش شکایت میکند؛ میگوید: من زشت ترین آدم روی زمین ام. با رودی از گریه از لکه ی پهن شده بر نیمه ی صورتش گله دارد..
منقلبم؛ دلم میخواهد کنارش بنشینم و او را بستایم و بگویم من دقیقه هاست محو نگاهت شدم و با آهوی نگاهت به دشت و صحرا سفرها کرده ام؛ اما چه کنیم که قانون شهر نشینی و در پارک نشینی ما را به این سمت سوق داده است که باید بنشینی و ببینی و هیچ نگویی و سرت در کار خودت باشد..
با همان حال بلند میشوم و قدم میزنم.. و مثل همیشه درختان اند که با من هم سخن می شوند.
زندگی.. زیبایی..
کاش دوربینم همراهم بود و آن چشمها را و آن لبها را ثبت می کردم..
کاش نقاش بودم و آن نگاه را میکشیدم و می کشیدم با همان لکه ی سیاه نمکینش..
کاش آن لکه ی سیاه روی گونه اش را نوازش می کردم
درختان سبز؛ آه. درختان سبز..
تمام قدم زدن ها را گریستم...
به خودمان
به خودمان گریستم
به خودم که خود را درمیان کتابهایم گم کرده ام..
به خودم که چه شب هایی با دوست نشستم و به جای لذت بردن از این نشستن ها و چـــای نوشیدن ها، لکه های سیاهم را شماتت کردم..
به خودم که از شادی های کوچک لذت نبردم..
به قول دیالوگ توی طلا و مس: خوشبختی یعنی دیدن چیزهای کوچک..
بچه ها در پارک می دوند؛ کیف و کتاب را در گوشه ای می اندازم و میدوم.. هوای ابری و دم کرده ی اصفهان را میدوم.. شهری که در این لحظه دوستش دارم..
میدوم و می دوم.. چشم در چشم خورشید داغ؛ پا به پای ابرهای رونده..
عریان تر از باد میدوم...
حرکت زمان را حس می کنم که هنوز نفس میکشد.. و هنــــوز نوید از شادی های کوچک می دهد..
فردا ها..
هنوز نیامده اندیک وقتی از خودم انتظار زیادی داشتم. هنوز هم دارم. اما آن موقع این انتظار زیاد با یک جور نارضایتی از خویشتن هم همراه بود. دور و برم را میدیدم و چیزهای زیادی اذیتم میکرد. دلم میخواست تغییرشان دهم اما نمیدانستم از کجا باید شروع کنم. میدانستم که باید قبل از هر چیزی از خودم شروع میکردم اما بلد نبودم. یک عالمه چیز بود که باید یاد میگرفتم تا از ساز و کار دنیا سر در بیاورم و ببینم کجای کار میلنگد. شیوه درست انجام دادن کارها چطور است، دانشی که دوست دارم یاد بگیرم از کجا آمده و چطور رشد کرده، هنری که از دیدن و شنیدن و خواندنش لذت میبرم چطور خلق میشود، چطور ببینم، سوال بپرسم، فکر کنم، مقایسه کنم و بیاموزم. و مهمتر از همه اینها، بعد از این همه آموختن، چطور بیافرینم. این نارضایتی از خویشتن یکوقتهایی کمتر بود و یکوقتهایی بیشتر. آنوقتهایی که بیشتر بود گاهی میتوانست به کل معنای زندگی را برایم کمرنگ کند. که فکر کنم نمیشود، در توان من نیست، سخت است، یا حتی دچار یأس فلسفی بشوم که اصلا که چی؟ به چه درد میخورد؟ حالا این کار را هم به فرض کردی، بعدش چی؟
به نظرم کمتر کسی است که اهل فکر کردن به دنیای پیرامونش باشد و دچار این یأس فلسفی نشده باشد. معمولا هم دو جور میتوان با این یأس فلسفی برخورد کرد.
نوع اولش که به نظرم سادهتر و دم دستتر است این است که به آن تن بدهی. کاری انجام ندهی و اگر دیگرانی هستند که این بازی زندگی را جدی میگیرند، دستشان بیاندازی و بگذاری پوچی و نیستی یک پرده ضخیم انفعال و تاریکی روی چشمانت بکشد. یک گوشه بنشینی و بگذاری زندگی به تو غلبه کند و مدام به شرایط غر بزنی و بگویی که چیزی را نمیتوان تغییر داد و اصلا تغییر بدهیم که چه بشود و این حرفها.
اما یک راه دیگر، جدی گرفتنِ این بازی است، در عین دانستن اینکه پس پرده همه اینها بازی است و یک زمانی این پرده از صحنه تئاتر پایین میافتد و نمایش تمام میشود. با وجود دانستن همه اینها به جای گوشه نشینی، وارد صحنه شوی و خوب و قشنگ بازی کنی.
برای من این روش دوم خیلی جذابتر شده است. دور و برم را که نگاه می کنم تک و توک آدمهایی را می بینم که کارشان را خوب بلدند و دلم میخواهد یاد بگیرم چطور میشود خوب بازی کرد، خوب ساخت، و در عین حال خیری به دیگران رساند.
حالا این خیر میتواند نوشتن یک کتاب باشد، یا خلق هنری به یادماندنی، یا برداشتن قدمی مهم در تاریکی.
زنده بودن، به پیش رفتن، و چیزی ساختن برای من معنی خوب بازی کردن زندگی شده است. آن چیزی هم که میسازی مهم است که فراتر از خود آدم باشد. اینکه از دل تاریکی به تنهایی عبور کنی ممکن است خوشآیند باشد و دست آخر دلت به خودت قرص شود. اما برای من این کافی نیست. دلم میخواهد در عین حال که این مسیر تاریک را جلو میروم، در حد توانم بتوانم شمعی در دست بگیرم و اطرافم را روشن کنم. درست مثل آنهایی که قبل از من اینکار را کردند. دلم میخواهد از آنها بیاموزم و یاد بگیرم چطور میتوان ساخت و جلو رفت.
آموختن
علم و هنر و کسب بصیرت بخش مهمی از ماجرا بوده و هست که دربارهاش میتوان بسیار
گفت و خواند و یاد گرفت. به این بخش ماجرا باید جدا پرداخت که اصل است، اما موضوعِ
چیزی که میخواهم بگویم نیست. یک بخش خیلی مهم دیگر قضیه میشود عادت های روزانه و
جزئیات رفتار روزمره که آدمهای موفق خود را با آن تربیت کردهاند و مهار
خلاقیتشان را به دست گرفتهاند. دلم میخواهد درباره این ظرایف بدانم و از
کارهایی که به نظرم موثر می آید ایده بگیرم برای غلبه بر نخوت روزمره. برای بلند
شدن، فعال بودن و جنگیدن با انفعال.
این روزها مهم ترین چیزی که مد نظرم است عادت دادن خود به کار کردن هر روزه برای مواردی است که خارج از برنامه معمول کاریام است. اینکه بخشی از وقت روزانهام را بعد از ساعات اداری وقف کاری که دوست دارم بکنم و آن را با جدیت هر روز انجام دهم و اجازه ندهم فعالیتهای دیگر این یکی دو ساعت را از من بگیرند و اگر گرفتند بتوانم با پس و پیش کردن برنامه هایم آن وقت هدر رفته را جبران کنم. خود را وقف کار کردن آن هم به طور روزمره موجب میشود که کم کم این کار هر روزه برایم تبدیل به عادت شود و لازم نباشد هر بار برای شروع کردنش انرژی زیادی مصرف کنم. خوردن یک ناهار سبک و ساده به جای غذای سنگین، و نوشیدن یک فنجان قهوه بعد از ظهرهای خمود قطعا من را نجات خواهد داد. پیادهروی روزمره وقتی از نشستن پشت میز خسته میشوم ذهنم را را باز خواهدکرد. درست مثل خیلی از این آدمهای موفق که پیادهروی روزمره یا فعالیت بدنی از برنامه روزانهشان حذف نمیشود من هم سعی کنم اینها را بگذارم توی برنامهام.
آری ، این روزها می خواهم به خودم بپردازم... به آن بخش مهم تر از هر چیز؛ "خودم" و دوست داشتنی هایم.
پی نوشت: منظورم از آدم های موفق ، آدم های معروف و یا پولدار نیست. منظورم انسانهایی است که در حد خودشان در این زمین بذری پاشیدند، نهالی کاشتند و خود و دیگران از حاصل آن بهره بردند..
می شنوی؟
بانگ رحیل می آید...
و ما آن قدر در پیچ و خم کوچه های زندگی گم شده ایم؛
که نمی خواهیم باور کنیم چه قدر نزدیک شده است...
بهار و لذت بی برنامگی
همیشه رسم بر این بوده که قبل از شروع سال جدید در مورد عملکرد سال قبل و آرمان ها و برنامه های سال جدید سخن به میان می آورند.
ولی من امسال تصمیم گرفتم در هفته سوم سال؛ به این موارد بپردازم؛ و دلیلم بر این بود که در هفته های اول سال یک سنجش واقعی از نو شدگی خودم به دست بیاورم و بعد از روبرو شدن با این واقعیت در مورد آن سخن بگویم. با انجام این کار به این نتیجه رسیدم که چقدر خوب است اگر روزهای اول سال را آزاد و فارغ از همه چیز گذراند و در عین حال دفترچه یادداشتی به همراه داشت و در حین آسودگی و آزادی فکر و خیال به صورت تفننی اهداف و آرمان های پیش رو را نگاشت. در روزهای آزاد اول سال به خود اجازه دهیم اهداف و برنامه های شخصی سال جدید را با مداد بنویسیم و هر زمان، هر کدام را دوست داریم پاک کرده و یا به آن اضافه کنیم. در روزهای آسودگی فکر و خیال، به شناسایی نقاط قوت و ضعف خود نیز پی می بریم، مثلا اینکه آیا واقعا آدم تنبلی هستیم؟ آنقدر تنبل که در استفاده از آزادی و آسودگی نیز تنبلی می کنیم؟! آیا استرس در زندگی روزمره مان حاکم است؟ آنقدر استرس داریم که در روزهای آسودگی نیز نگران اهداف و برنامه هایمان هستیم؟! اصلا بیاییم جور دیگر به این قضیه بنگریم. بیشتر ما روزهای آخر سال یکی از اهداف خود را مثلا مطالعه منسجم در سال جدید قرار میدهیم و برنامه می ریزیم که از شروع سال جدید روزانه زمانی را به خواندن کتاب اختصاص دهیم. در این صورت از همان روز اول سال، سایه ای بالای سر خود می بینیم به اسم برنامه مطالعه، و هر روز با یک بهانه آن را عقب می اندازیم و این به عقب انداختن گاهی به اواسط سال می رسد و در این صورت نه کتابی خواندیم، نه آسودگی از نخواندن کتاب داشته ایم و در آخر سال نیز سنگینی عمل نکردن به برنامه و هدف در خود احساس میکنیم و هر وقت حرفی از مطالعه و کتاب به میان می آید، غم و نگرانی در خود احساس می کنیم.
حال اگر تا هفته های اول سال اصلا به هدف مطالعه فکر نکنیم و برنامه ای در این جهت تهیه نکنیم و فکر و خیالمان را بگذاریم آسوده باشد و هر گاه در هر زمان دلمان خواست کتابی در دست بگیریم و مطالعه ای بکنیم. و بعد از دو سه هفته، اگر احساس کردیم که اگر برنامه روزانه برای مطالعه داشته باشیم، از کتاب خواندن لذت بیشتر می بریم، بیاییم و برنامه ریزی کنیم. به نظر شما کدام یک از این رفتارها در این مثال، اثر بخش تر است؟
تازگیها به این نتیجه رسیدم، خود را در زندگی شخصی از هر چه آرمان و آرزوست آسوده بگذارم. هر وقت دلم خواست کتاب بخوانم، هر وقت دلم خواست بنویسم. هر وقت دلم خواست فیلم ببینم. و هر وقت دلم خواست ورزش کنم. شاید کمی خود را آسوده گذاشتن؛ آن هم در این دنیای پرهیاهو، بهتر باشد، شاید بهتر است گاهی خود را از زنجیر برنامه هامان رها کنیم!
خیلی از ما آسوده بودن را با تنبلی اشتباه میگیریم. اولا ببینید، میگویم آسودگی، نمیگویم آرامش.! دقیقا منظورم آسوده بودن است، خود را رها کردن است، خود را آزاد گذاشتن از "ارتقای زندگی شخصی" در خلوت خویش است...
دوما؛ این
آسودگی تنبلی هم نیست. به نظرم تنبلی یک جور اضطراب و نگرانی است، که باید رفع شود
ولی آسوده بودن خود را رها کردن از هر چه فکر و خیال و آینده و هدف و برنامه است؛ خود
را رها کردن است تا ببینیم واقعا که هستیم، چه میخواهیم. در یک کلام، به خود کمی
استراحت بدهیم، استراحت از هیاهوها.
ادامه دارد..
(به بهانه ی روز دانشجو)
سخن اول: روش جنبش دانشجویی
قرن بیستم از راه می رسید و نظام نوپای سرمایه داری غرب با نفوذ و اشغال کشورهای جهان سوم، به بهره برداری مستقیم از منابع این کشورها و چپاول سرمایه ها مشغول می شد. بی خبر از این که تخم کینه و عداوت خشن را در این سرزمین ها می کارد. دیری نگذشت که دوره ی استعمار کهنه به سر آمد و زمان استعمارنو رسید. نظام سرمایه داری به تعبیر هانری لوفور ، سر عقل آمده بود و خود را در عیان ظاهر نمی کرد. این بار از طریق اقتصاد و فرهنگ، در جهان غیر سرمایه داری حضور می یافت. اما ردپای آزاردهنده ی آنان در تمامی ارکان سیاست و اقتصاد بر اذهان عمومی سنگینی می کرد. به همین دلیل بود که در میان ساکنان این دیار، هسته های مقاومت و انقلاب شکل گرفت و نفرت از غرب به نحو بنیادین در وجدان عمومی رشد کرد. جنبش های آزادیبخش و نهضت های رهایی بخش، نتیجه و ماحصل شرایطی بود که نظام سرمایه داری بر کشورهای جهان سوم تحمیل می کرد. در چنین حال و هوایی بود که جنبش دانشجویی ایران متولد شد و عرصه ی سیاست را متوجه خود ساخت و توانست خود را به عنوان یکی از کنشگران فعال عرصه ی سیاست معرفی نماید.
جنبش دانشجویی ایران، به منزله ی واکنشی اعتراض آمیز بود که در هنگامه ی شکل گیری و در ابتدای راه دست کم با سه مسئله ی بزرگ مواجه شد:
الف) استعمار و سلطه ی نظام سرمایه داری.
ب) نظام استبدادی حاکم بر کشور
د ) عقب ماندگی و توسعه نیافتگی کشور.
این سخن به این معنا است که جنبش دانشجویی از سویی مسئله ی جامعه و رشدنایافتگی اش را پیش رو داشت و از سوی دیگر موضوع قدرت و حکومت استبدادی برایش مهم بود و هم سلطه ی نظام سرمایه داری آزارش می داد. از این رو جهت گیری جنبش، لاجرم به سمت و سوی سه هدف متفاوت بود. اما چنین به نظر می رسد که جنبش دانشجویی، شق سوم را از دایره ی دغدغه های خود بیرون می برد و تماما ( به استثنای موارد جزیی) به امر سیاست می پردازد.
تاریخ پر فراز و نشیب عمر حدودا نیم قرن جنبش دانشجویی ایران را می توان در چهار دوره و یا در چهار گفتمان، صورت بندی کرد و هر دوره از آن را به نحو جداگانه بررسی نمود. سنخ شناسی چهارگانه ی جنبش دانشجویی به ما کمک می کند تا روند متفاوت تاریخی کشورمان را بهتر فهم کنیم و مشخصه های آن را کارآمدتر طبقه بندی نماییم. بر هر یک از دوره های چهارگانه، گفتمان خاصی حاکم بوده است. حاکمیت یک گفتمان به این معنا است که شیوه ی رفتار و ماهیت جنبش دانشجویی را به گونه ای خاص رقم می زده است. صورت بندی چهارگانه با محوریت روش شناسی کنش سیاسی جنبش دانشجویی آمده است. به تعبیر دیگر، اگر جنبش دانشجویی را از نظر روش سیاست ورزی و حضور در میدان سیاست و پیکار را مورد بررسی قرار دهیم، چهار روش را می توانیم استحصال کنیم. بنابر این، چهار اپیزود، صرفا با نگاه به روش جنبش دانشجویی بدست آمده است.
اپیزود اول: تغییر طلب انقلابی
گفتمان اول حاکم بر جنبش دانشجویی را که از دهه ی سی شروع می شود و تا پیروزی انقلاب اسلامی تداوم می یابد، می توان گفتمان غرب ستیزی و استبداد ستیزی نام نهاد. در متن این گفتمان، استقلال خواهی در برابر نظام سرمایه داری و استبداد ستیزی در برابر ساختار سیاسی حاکم قرار داشت. ستیز و تضاد در متن این دوره نهفته بود، تضاد با سلطه ی غرب و ستیز با استبداد داخلی. جنبش دانشجویی در دوره ای پا به عرصه نهاد که "گفتمان انقلاب" و روش های انقلابیگری در جهان پایه ریزی شده بود. جهان مارکسیستی در شکل گیری گفتمان انقلاب و استفاده از شیوه های خشن و انقلابی علیه نظام سرمایه داری، نقش و تاثیر به سزایی داشته است، تا جایی که مارکسیسم را علم مبارزه تعریف می کردند. اما در بلاد اسلامی و از آن جمله در ایران نیز مقاومت هایی در برابر غارت نظام سرمایه داری و پیامدهای مدرنیته جهان مدرن، با ماهیت دینی ظهور پیدا می کند. در مصر اندیشه های سلفی گری و بنیادگرایانه ی سید قطب و شکل گیری جریان اخوان المسلمین، و در ایران گرو هایی مانند فداییان اسلام و روشنفکری دینی و متاثر از جریان های فکری جهان عرب، و با نیم نگاهی هم به نهضت های آزادی بخش و الاهیات رهایی بخش مسیحی، متولد می شود.
جنبش دانشجویی را می توان پاره ای از جریان کلی روشنفکری در ایران و مخاطبین اصلی این جریان قلمداد کرد. هر یک از جریان های دینی و غیر دینی روشنفکری به صورت عام و احزاب و نیروهای سیاسی به صورت خاص، در دانشگاه مخاطبین و نمایندگانی داشتند و از سوی آنان مورد حمایت قرار می گرفتند. از آن جا که جامعه ی ایران، جامعه ای دینی محسوب می شود، روشنفکری دینی در دانشگاه و در میان طبقه ی متوسط از اقبال بیشتری برخودار بوده است. به همین دلیل است که جنبش دانشجویی، عموما در اردوگاه روشنفکری دینی، خیمه برپا می کرد و مناسبات خود را با این جریان سامان می داد. مرحوم بازرگان و شریعتی، سرآمدان جریان روشنفکری دینی، توانسته بودند موج بزرگی از دانشجویان و به تبع آن جنبش دانشجویی را به سمت خود جذب نمایند و آن را با اندیشه های خود همراه و هماهنگ نمایند.
وجه غالب رفتاری جنبش دانشجویی در دوره ی اول، ستیز و مقابله با حاکمیت آن دوران بود. روش در این گفتمان، تضاد آنتاگونیستی و باور عمیق به روش انقلابی است. اندیشه های چپ که دوران طلایی خود را در میان ملل مختلف تجربه می کرد توانسته بود تا حدود زیادی روش های مبارزه خود را در این جنبش بازتولید نماید و عنصر مبارزه را نهادینه کند. در این رویکرد" فقط با تغییری ریشه دار، ساخت این جامعه دیگرگون تواند شد."(1) این گرایش رو به سوی انقلاب ریشه ای داشت و از بکارگیری روش های ستیزجویانه بهره می گرفت. روشنفکری دینی و برگزیدگان آن، مانند مرحوم بازرگان و شریعتی نقش بزرگی در جهت دهی به جنبش دانشجویی در ایران داشتند و با طرح اسلام انقلابی و شعار بازگشت به خویشتن، به خوانش انقلابی متن تاریخی دین اهتمام ورزیدند و ماهیت این جنبش را همواره در ساحت دین تعریف می کردند.
اپیزود دوم: حمایت و هماهنگی
انقلاب که پیروز شد، جنبش دانشجویی ( مانند سایر گروه های اجتماعی) مملو از احساسات مثبت و سر خوش از پیروزی، در کنار حاکمان جدید نشست و سیاست ها ی خود را در امتداد نظام نوپای پس از انقلاب تعریف می کرد. از این رو جنبش دانشجویی دست کم تا حدود یک دهه، به منزله ی ادامه ی دولت در جامعه تلقی می گردید. رویه ی ستیز را وانهاد و به حمایت های همه جانبه از حاکمیت جدید می پرداخت. تا جایی که در هنگام تسخیر سفارت آمریکا و پس از آن، در برابر اسلاف خود (مانند مرحوم بازرگان) ایستاد و با آن مبارزه کرد. در این دوره ی کوتاه است که تغییرات قابل توجهی در مشی و مرام جنبش ایجاد می گردد و در جهت گیری و در روش دچار قبض و بسط می گردد. در این دوره است که جنبش دانشجویی، فاصله ی خود را با روحانیت کاهش داد و عملا در خدمت سیاست هایی قرار گرفت که از سوی حکومت برنامه ریزی می گردید. در این دوره است که انقلابیون دانشجو به مقام های دولتی نایل می شوند و لاجرم به حفظ وضع موجود می اندیشند. رویکرد حمایت و هماهنگی در جنبش بسط و رشد یافت و علاوه بر آن، جنبش دانشجویی واجد کارویژه ی اجتماعی گردید. در اوایل پیروزی انقلاب با راه اندازی کاروان های جهاد سازندگی و یاری رساندن به روستاییان بود که کارکردی اجتماعی یافت. درگیر شدن کشور در جنگ طولانی مدت و برخی ناملایمات پس از پیروزی، شرایط غیر طبیعی را رقم زد. در این دوره است که نوعی انفعال و آشفتگی را نیز تجربه می کرد.
در مجموع به نظر می رسد جنبش دچار روحیه ی محافظه کاری گردیده بود. توجه به اقشار ضعیف جامعه و به ویژه روستاییان، در نتیجه ی توجه کلی نظام نوپای پس از انقلاب به اقشار فرودست جامعه و تا حدودی تحت تاثیر شعارهایی بود که در اندیشه ی چپ، حضوری پر رنگ داشت. اما این کارویژه، نتوانست چندان عمیق و گسترده و طولانی مدت پایدار بماند. شمع کارکرد اجتماعی جنبش به زودی خاموش شد و مجددا به سمت ماهیت خود که همان سیاست بود، بازگشت.
اپیزود سوم: عدالت طلب منتقد
فاصله ی ایجاد شده (در دهه ی اول انقلاب) میان جنبش دانشجویی و روشنفکری دینی، به زودی پایان یافت و دوره ی سوم که همان گفتمان عدالت طلبی بود، پیش از شروع دهه ی 70 آغاز گردید. در این دوره است که جنبش دانشجویی از رویکرد حمایتی خود را به رویکرد انتقادی، تغییر می دهد. رویکرد وفادارانه و حمایت گرایانه نسبت به دولت، تنها یک دهه عمر کرد و سپس جای خود را به رویکرد عدالت طلبی واگذار کرد. شعارهای دولت در این دوره است که رنگ و بوی توسعه و رفاه می گیرد و حتی برخی واژه ها که در زمان انقلاب شایع شده بود – مانند مستضعف – جای خود را با واژه های کمتر حساس، چون اقشار آسیب پذیر تعویض lمی شود. این بار بود که گرایش تاریخی جنبش ( توجه به طبقات فرو دست جامعه)، آنها را به واکنش وادار کرد. سیاست های اقتصادی حکومت وقت، مورد نقد و انتقاد دانشجویان قرار گرفت و علاوه بر آن، برخی واکنش های شهری، اعتراضات و آشوب ها دامن زده شد. این بار نوک پیکان انتقاد جنبش به سیاست هایی بود که به عدالت و بی عدالتی مرتبط می گردید. جنبش دانشجویی در این برهه از عمر خود است که روشی انتقادی با هدف اجرای عدالت را بر می گزیند و در این راه با برخی جریان های بیرون از دانشگاه، همراه می گردد. اما این رویکرد نیز به کوتاهی عمر دوران هماهنگی و حمایت بود. و عدالت طلبی جای خود را به گفتمان آزادی داد.
اپیزود چهارم: اصلاح گرای آزادی خواه
می توان شروع چهارمین دوره ی جنبش دانشجویی در ایران را به نحو سمبلیک، تیرماه سال 78معرفی کرد. این نقطه عطف تغییر رویکرد، در اعتراض به توقیف روزنامه ی سلام به نمایش گذاشته شد. در این اپیزود است که آزادی، دغدغه ی اصلی جنبش می شود. در متن شعارهای این دوره است که آزاد بیان و آزادی سیاسی، موج می زند و جنبش را به سمت و سوی آزادیخواهی سوق می دهد. همان گونه که اشاره شد، جنبش در این دوره، روشی مسالمت آمیز و منتقدانه دارد و از رادیکالیزه شدن پرهیز می نماید. عدم اقبال به رادیکالیزه شدن در هدف و در روش، از نوعی عقلانیت سیاسی خبر می دهد. عقلانیتی که جنبش را به فرازو فرودهایی می کشاند. جنبش از خود می پرسد: آیا بدون انقلاب ممکن است؟
کالبد شکافی جنبش دانشجویی طی چهار دوره ی پیش گفته، نشان می دهد که جنبش دانشجویی، نسبتش را با نظم سیاسی حاکم از تعارض و انقلاب ( پیش از انقلاب) به پیروی و حمایت و در نهایت به مواجهه یی انتقادی تغییر داده است. همچنین تغییر در گرایش و دغدغه ها و اهداف آن را از تغییر نظام سیاسی به اصلاح در نظام کشانده است و اما در برهه ای به اقتصاد توجه بیشتری داشته و در انتها آزادی را برگزیده است. جنبش دانشجویی در اپیزود چهارم، از روحانیت رسمی فاصله می گیرد و نه تنها نقد خود را متوجه سیاست های حکومتی، بلکه به قرائت رسمی از دین نیز معترض است. همین رویکرد است که فاصله ی جنبش را از روحانیت بیشتر می کند. نقد برداشت رسمی از دین را نباید به معنای سکولار شدن این جنبش تلقی کرد بلکه به این معنا است که دغدغه ی آشتی دادن میان دین و آزادی و تفاهم میان دین و توسعه ی سیاسی را در سر می پرواند. این همان پرسش و دغدغه ای است که در بستر اجتماعی رشد یافته است. مرحله ی جدید جنبش، بازتاب رفتار گذشته و تغییراتی است که پس از انقلاب تجربه کرده است.
برای جنبش مهم است که آیا می تواند با روش های انتقادی، سامان سیاسی را با اصلاح به هدف های خود نزدیک کند. در این دوره است که رعایت و پاسداشت حقوق بشر و حقوق شهروندی، اهمیت می یابد. از جمله ی این حقوق ، حق آزادی بیان و فعالیت سیاسی، در صدر جدول است.
سخن دوم: هدف های سه گانه ی جنبش دانشجویی
هم چنان که جنبش دانشجویی از لحاظ روش، بر یک نهج و شیوه نبوده است، از نظر هدف نیز می توان اهداف سه گانه ی جنبش از یکدیگر متمایز و دسته بندی کرد. چنین می نماید که در دوره های زیست سیاسی جنبش، هدف ها متفاوت بوده است. این سخن البته در پی آن نیست که بخواهد مرز کاملا شفاف و روشنی برای اهداف سه گانه ترسیم کند. زیرا مرز مشخص و شفافی وجود ندارد. بلکه می خواهد بگوید در هر یک از دوره های جنبش، هدفی خاص الویت داشته و بیشتر مورد توجه قرار گرفته است. اگر دوره های محتلف جنبش دانشجویی را در نظر آوریم به ترتیب اهداف سه گانه ی زیر را می توانیم استخراج نماییم:
الف) استقلال خواهی
ب) عدالت خواهی
ج) آزادی خواهی
برای جلوگیری از اطاله ی کلام، به نحو کاملا مختصر، سه گونه هدف را با سه دوره ی تاریخی آن تطبیق می دهم. استقلال طلبی جنبش، از آن زمانی بود که جنبش دانشجویی، کشور را در سیطره و سلطه ی غرب می دید و بر استقلال سیاسی و اقتصادی پای می فشارد. عدالت طلبی، در زمانه ی دولت آقای هاشمی رفسنجانی، پدیدار گردید و جنبش در قالب عدالت طلب ظاهر می گشت. آزادی طلبی، آخرین هدف جنبش است که در سال های اخیر، مطرح شده است.
(یک ملاحظه: آن چه در تقسیم بندی آخر آمده است با نگاه به رویکرد مذهبی جنبش دانشجویی تهیه شده است. در حالی که در جنبش دانشجویی، گروه هایی بوده اند که خود را بیرون از دین تعریف می کرده اند. این گروه نیز تلاش صادقانه و مشفقانه ای نمودند و نباید آنها را نادیده گرفت. اما فعلا روی سخن با بخش دینی جنبش است.)
نکته ی آخر این که می توان جنبش دانشجویی را در نسبت با دین نیز مورد مداقه قرار داد و اصناف مواجه شدن با دین را مورد پرسش قرار داد. اگر جنبش را در نسبت با دین در نظر آوریم، احتمالا سه گونه دین را بتوان از یکدیگر جدا کرد که کم و بیش با سه دوره ی هدف گذاری، مرتبط است. سه نسبت با دین جنبش دانشجویی عبارت است از:
دوره ی اول: اسلام انقلابی
دوره ی دوم: اسلام محافظه کار
دوره ی سوم: اسلام انتقادی
از ان جا که مقاله طولانی می شود از شرح بسط تاریخی و ویژگی های این دوره ها در می گذرم و فقط به بیان این نکته اکتفا می کنم که جنبش دانشجویی هم اکنون در وضعیت اسف بار تعلیق در ساحت سیاست و دین قرار گرفته است. به نظر می رسد جنبش، با تغییرات ژرف و بنیادین روبرو گردد.
منبع: خرد منتقد
تصویر از صفحه شخصی دوست عزیزم :)
البته موقعیت محیطی برای پیشبرد اهداف خیلی مهم است، ولی خیلی وقت ها در مقایسه با بهره گرفتن از توانایی ها و تلاش هیچ است.
سالها پیش با دوستی که از نظر موقعیت تحصیلی به من نزدیک بود صحبت میکردم؛ آن روزها مشغول کار نیز نبودم. و احساس خلاء و ناامیدی شدیدی می کردم. آن دوست که چندین سال از من بزرگتر بود نیز ترکش هایی از زمانه خورده بود و با این حساب خودش را با تمامی سختی ها بالا کشیده بود، آن روز دوستم به من گفت: آری، ما از هم سن و سالهایمان عقب افتاده ایم. برای همین باید شب و روز تلاش کنیم.. امروز آن دوست در رده ای بالا از نظر تحصیلی و کاری است و از زندگی اش لذت می برد. مهربان است و صبور، پربار است و با اخلاق. این روزها دوستم از همه ی هم سن و سال هایش یک سر و گردن بالاتر است.. البته من هیچگاه ندیدم خودش را با دیگران مقایسه کند ولی روزگار سختی را گذراند، دیگران با زخم زبان زخمی اش می کردند ولی او تنها به پیش رو می نگریست و خلوتش را با تلاشش رنگین میکرد. البته سختی کشید. ولی دست از تلاش برنکشید.
امروز به یاد حرف آن دوست بزرگوارم افتادم، اویی که مثل خواهر شب و روزهای تلخم را روشن میکرد و قرص و محکم با من حرف میزد؛
آن روز گفت: ما باید دو برابر دیگران تلاش کنیم. ما باید شب بیداری بکشیم....
من چه خوشبختم که دوستانی این چنین دارم.... خدایا سپاس بابت انسان های وارسته ای که سر راه من گذاشته ای..
البته موقعیت محیطی برای پیشبرد اهداف خیلی مهم است، ولی خیلی وقت ها در مقایسه با بهره گرفتن از توانایی ها و تلاش هیچ است.
سلام.
به راستی که چقدر سلام زیباست..
سلام، بوی صبح زود را میدهد و صدای گنجشک های روی درخت گردوی وسط حیاط را..
سلام...
زندگیتان سراسر سلام باد.
- کتاب قدرت عادت را خوانده ام. کتاب فوق العاده ایست ؛ حتما بخوانید.
"نشر نوین" را در گوگل سرچی بزنید؛ سایتی روبرویتان خواهد آمد که کتابهای الکترونیکی را به شما تقدیم میکند با احتساب حق مالکیت معنوی؛ کتاب قدرت عادت را از اینجا می توانید تهیه کرده و بخوانید. :)
- کتاب بابای دارا و بابای نادار هم کتاب جالبی است؛ البته شاید 100درصد با نظر نویسنده ی آن موافق نباشم ولی در کل خواندنش را نیک می دانم.
- دوستان خوبم؛ تمرکز در ساعات کاری فراموشتان نشود.
نوشتن گزارش کار روزانه در حین کار فراموشتان نشود.
دقت در کار فراموشتان نشود.
و یادتان باشد که خدایتان دوستتان دارد.
سلام
و باز هم سلام
زندگیتان سراسر سلام باد.