عادت های نجات بخش..
یک وقتی از خودم انتظار زیادی داشتم. هنوز هم دارم. اما آن موقع این انتظار زیاد با یک جور نارضایتی از خویشتن هم همراه بود. دور و برم را میدیدم و چیزهای زیادی اذیتم میکرد. دلم میخواست تغییرشان دهم اما نمیدانستم از کجا باید شروع کنم. میدانستم که باید قبل از هر چیزی از خودم شروع میکردم اما بلد نبودم. یک عالمه چیز بود که باید یاد میگرفتم تا از ساز و کار دنیا سر در بیاورم و ببینم کجای کار میلنگد. شیوه درست انجام دادن کارها چطور است، دانشی که دوست دارم یاد بگیرم از کجا آمده و چطور رشد کرده، هنری که از دیدن و شنیدن و خواندنش لذت میبرم چطور خلق میشود، چطور ببینم، سوال بپرسم، فکر کنم، مقایسه کنم و بیاموزم. و مهمتر از همه اینها، بعد از این همه آموختن، چطور بیافرینم. این نارضایتی از خویشتن یکوقتهایی کمتر بود و یکوقتهایی بیشتر. آنوقتهایی که بیشتر بود گاهی میتوانست به کل معنای زندگی را برایم کمرنگ کند. که فکر کنم نمیشود، در توان من نیست، سخت است، یا حتی دچار یأس فلسفی بشوم که اصلا که چی؟ به چه درد میخورد؟ حالا این کار را هم به فرض کردی، بعدش چی؟
به نظرم کمتر کسی است که اهل فکر کردن به دنیای پیرامونش باشد و دچار این یأس فلسفی نشده باشد. معمولا هم دو جور میتوان با این یأس فلسفی برخورد کرد.
نوع اولش که به نظرم سادهتر و دم دستتر است این است که به آن تن بدهی. کاری انجام ندهی و اگر دیگرانی هستند که این بازی زندگی را جدی میگیرند، دستشان بیاندازی و بگذاری پوچی و نیستی یک پرده ضخیم انفعال و تاریکی روی چشمانت بکشد. یک گوشه بنشینی و بگذاری زندگی به تو غلبه کند و مدام به شرایط غر بزنی و بگویی که چیزی را نمیتوان تغییر داد و اصلا تغییر بدهیم که چه بشود و این حرفها.
اما یک راه دیگر، جدی گرفتنِ این بازی است، در عین دانستن اینکه پس پرده همه اینها بازی است و یک زمانی این پرده از صحنه تئاتر پایین میافتد و نمایش تمام میشود. با وجود دانستن همه اینها به جای گوشه نشینی، وارد صحنه شوی و خوب و قشنگ بازی کنی.
برای من این روش دوم خیلی جذابتر شده است. دور و برم را که نگاه می کنم تک و توک آدمهایی را می بینم که کارشان را خوب بلدند و دلم میخواهد یاد بگیرم چطور میشود خوب بازی کرد، خوب ساخت، و در عین حال خیری به دیگران رساند.
حالا این خیر میتواند نوشتن یک کتاب باشد، یا خلق هنری به یادماندنی، یا برداشتن قدمی مهم در تاریکی.
زنده بودن، به پیش رفتن، و چیزی ساختن برای من معنی خوب بازی کردن زندگی شده است. آن چیزی هم که میسازی مهم است که فراتر از خود آدم باشد. اینکه از دل تاریکی به تنهایی عبور کنی ممکن است خوشآیند باشد و دست آخر دلت به خودت قرص شود. اما برای من این کافی نیست. دلم میخواهد در عین حال که این مسیر تاریک را جلو میروم، در حد توانم بتوانم شمعی در دست بگیرم و اطرافم را روشن کنم. درست مثل آنهایی که قبل از من اینکار را کردند. دلم میخواهد از آنها بیاموزم و یاد بگیرم چطور میتوان ساخت و جلو رفت.
آموختن
علم و هنر و کسب بصیرت بخش مهمی از ماجرا بوده و هست که دربارهاش میتوان بسیار
گفت و خواند و یاد گرفت. به این بخش ماجرا باید جدا پرداخت که اصل است، اما موضوعِ
چیزی که میخواهم بگویم نیست. یک بخش خیلی مهم دیگر قضیه میشود عادت های روزانه و
جزئیات رفتار روزمره که آدمهای موفق خود را با آن تربیت کردهاند و مهار
خلاقیتشان را به دست گرفتهاند. دلم میخواهد درباره این ظرایف بدانم و از
کارهایی که به نظرم موثر می آید ایده بگیرم برای غلبه بر نخوت روزمره. برای بلند
شدن، فعال بودن و جنگیدن با انفعال.
این روزها مهم ترین چیزی که مد نظرم است عادت دادن خود به کار کردن هر روزه برای مواردی است که خارج از برنامه معمول کاریام است. اینکه بخشی از وقت روزانهام را بعد از ساعات اداری وقف کاری که دوست دارم بکنم و آن را با جدیت هر روز انجام دهم و اجازه ندهم فعالیتهای دیگر این یکی دو ساعت را از من بگیرند و اگر گرفتند بتوانم با پس و پیش کردن برنامه هایم آن وقت هدر رفته را جبران کنم. خود را وقف کار کردن آن هم به طور روزمره موجب میشود که کم کم این کار هر روزه برایم تبدیل به عادت شود و لازم نباشد هر بار برای شروع کردنش انرژی زیادی مصرف کنم. خوردن یک ناهار سبک و ساده به جای غذای سنگین، و نوشیدن یک فنجان قهوه بعد از ظهرهای خمود قطعا من را نجات خواهد داد. پیادهروی روزمره وقتی از نشستن پشت میز خسته میشوم ذهنم را را باز خواهدکرد. درست مثل خیلی از این آدمهای موفق که پیادهروی روزمره یا فعالیت بدنی از برنامه روزانهشان حذف نمیشود من هم سعی کنم اینها را بگذارم توی برنامهام.
آری ، این روزها می خواهم به خودم بپردازم... به آن بخش مهم تر از هر چیز؛ "خودم" و دوست داشتنی هایم.
پی نوشت: منظورم از آدم های موفق ، آدم های معروف و یا پولدار نیست. منظورم انسانهایی است که در حد خودشان در این زمین بذری پاشیدند، نهالی کاشتند و خود و دیگران از حاصل آن بهره بردند..
- ۹۵/۰۳/۲۱
ممنون که هستی
ممنون که می نویسی