M o v a h e d d o u s t . i r

در این روزهای خوانش(!) از شعله امید در سینه‌ خود محافظت می کنم، زیرا امید بذر هویت من است؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن می‌کند و جان هرکسی را در هر کجای جهان که بیتوته کرده باشد به اهتزاز در می‌آورد..

M o v a h e d d o u s t . i r

در این روزهای خوانش(!) از شعله امید در سینه‌ خود محافظت می کنم، زیرا امید بذر هویت من است؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن می‌کند و جان هرکسی را در هر کجای جهان که بیتوته کرده باشد به اهتزاز در می‌آورد..

M o v a h e d d o u s t . i r

من معمار بزرگ زندگی خویش ام!
گذشته ام مرا و من آینده ام را می سازم و می دانم که جهان آن گونه نیست که من می خواهم. با این همه در جهان واقعیت های گاه زمخت و ناساز و گاه لطیف و سازگار، راهم را جستجو می کنم و می دانم که می یابم راه خویش را
لابلای همین واقعیت های ستبر و بعضا گریزناپذیر، می توانم خودم باشم و با سماجت و پایداری، خودم را بر هر چه هست تحمیل کنم. من هستم، زیرا بودن، حق من است. چگونه زیستن ام را انتخاب می کنم و چگونه  بودنم را. می دانم چنین زیستنی بار مسئولیت سنگین را بر دوشم خواهد نهاد. اما چه باک، شانه های اراده ام را از زیر بار مسئولیت شیرین زیستن و خویشتن رها نمی کنم.
چونان قایق رانی که در دریای مواج و پرتلاطم، تنها، پارو می زند تا به ساحل آرامش برسد، من نیز همچون همه ی آدمیان دیگر، بر قایق سرنوشت خویش نشسته ام. پارو می زنم. گاهی خسته، گاهی اندوهگین، گاهی شاد و گاهی امیدوار می شوم. اما در این میانه، هیچ از تلاش باز نمی ایستم. خستگی یکی از واقعیت های همین عالم است. اندوه یکی از واقعیتهای این عالم است. اما اندوه می آید و می رود. من بر قله ی زندگی می ایستم و شراب های تلخ و شیرین زیستن را می نوشم. و با خود می گویم: گذشته ام مرا، و من آینده ام را خواهم ساخت.

محبوب موحددوست
مرداد1392

همیشه به ما آموخته اند که دوست یابی و ایجاد رابطه های جدید هنری بزرگ و ارزشمند است

اما کمتر به ما یادآوری کرده اند که حفظ دوستیها و رابطه های فعلی و بهبود کیفیت آنها، سریعتر، ساده تر و اثربخش تر است

وقتی دوست نزدیکی داریم، ناخودآگاه احساس میکنیم که او همیشه هست

پس از دوست نزدیک خود هزینه میکنیم، تا آشنایان دورتر را یک گام به خود نزدیکتر کنیم

اما دیر یا زود، میبینیم دوستانی که حضورشان را همیشگی میدانستیم، دیگر کنارمان نیستند

و با گذر زمان لذت و شیرینی لحظات محدود همزبانی با آنها، در گذشته را فراموش میکنیم..

و آنچه میماند، تلخی لحظات نامحدود در آینده است که فرصتی برای به اشتراک گذاشتن شادیها و غمها با آنها نداریم


  • محبوب موحددوست (ارغوان)

یکی از بهترین دوستانم در پیامی نوشته است:

" چون خر در گل و لای زندگی گیر افتاده ام"

این دست نوشته را در پاسخ به او منتشر می کنم🌷 :

فیلسوفی گفته بود مرگ ترس ندارد، از زندگی باید ترسید زیرا زندگی کردن، تامل و برنامه و جسارت می خواهد. راست می گفت. برای روبرو شدن با زندگی باید جسارت داشت. باید با خود، هستی و واقعیت ها جسورانه مواجه شد و قهرمانانه مقاومت کرد. هر کس قهرمان زندگی خویش است. گاهی از گلستان پر گل و ریحان عبور می کنیم. گاهی از کویری خشک و گرما. گاهی در اندوه و گاه شادمانه گام می زنیم. زندگی، عبور از موقعیت های متفاوت و گاهی دردناک است. جسورانه باید از دردها بگذریم.


مونتنی،( قرن 16) از فیلسوفانی است که در باره ی زندگی سخن گفته است. به ما می گوید چطور زندگی کنیم. مونتنی از چگونه زیستن می گوید و این که چطور زندگی کنیم. کسانی دیگر هم زندگی را یک هنر می دانند. آندره موروآ کتابی دارد با عنوان هنر زندگی کردن. موروآ زندگی در موقعیت های مختلف را یک هنر می داند. هانس گونگ هم در کتاب هنر زیستن، بر این باور است که زندگی کردن، کاری هنرمندانه است. از نظر این گروه، باید هنر زندگی کردن را آموخت و زیستن را همچون فرصتی برای کاری هنرمندانه تلقی می کنند.


 اگر زندگی کاری هنرمندانه باشد، باید مهارت هنرمندانه زیستن را نیز بیاموزیم. مهارت های زندگی، به ما  می آموزد در برابر موقعیت های سخت و پر از رنج چه کنیم. می آموزد که چگونه مسئله های مان را فهم کنیم و برای آنها راه حل هایی خردمندانه خلق نماییم.


زندگی تابلوی سفیدی است که هر یک از ما بر آن نقاشی می کنیم. هر چه مهارت مان بیشتر باشد، نقاشی مان زیباتر و بهتر خواهد بود. اما حقیقتا برای مواجه شدن با واقعیت ها و روبرو شدن با زندگی باید جسور بود.

با جسارت زندگی زندگی کنیم. مهارت های زندگی را بیاموزیم و هنرمندانه دست به تابلو ببریم. 


جسارتا می خواهم زندگی کنم

  • محبوب موحددوست (ارغوان)

یادداشتی بعد از خواندن یک کتاب:

گابریل گارسیا مارکز:

با اینکه هیچ کدام از آثار گارسیا مارکز را تا به امروز نخوانده بودم ولی از 18 سالگی او را میشناختم و همیشه مورد احترامم بود. حک شدن نام او در ذهنم از یک حس نشات گرفت؛ حس خواندن کتاب "صد سال تنهایی". این کتاب را در کتابخانه ی انجمن اسلامی دانشگاه دیده و اسم کتاب مرا جذب کرده بود، ولی هیچ وقت فرصت خواندن کتاب را پیدا نکردم و با اینکه همیشه عطش خواندن این کتاب در من شعله میکشید و میکشد؛ ولی هیچگاه نشد که بخوانمش!! نام گارسیا مارکز نیز از همان روزی که این کتاب را از قفسه ی شیشه ای و خاک خورده دفتر انجمن برداشتم و به تندی ورق زدم در ذهنم نقش بست. و روزی که نجمه این کتاب را خواند و گفت فوق العاده است گابریل شد یکی از نویسنده های رویاهایم و روزی که میر حسین کتاب "گزارش یک آدم ربایی" را برای خواندن معرفی کرد، این نویسنده بیش از پیش برایم دوست داشتنی شد. "گزارش یک آدم ربایی" را شاید تا 50 صفحه اش خواندم ولی چون در روزهای بی حوصلگی به سر میبردم بی دلیل کتاب را نیمه رها کرده و به کتابخانه مرکزی پس اش دادم.

گارسیا مارکز تنها نویسنده ایست که بدون خواندن هیچ یک از آثارش در زندگی ام تاثیر عمیقی گذاشت و همیشه برایم شخصیتی مورد احترام و سرزنده به حساب می آید؛ شاید یکی از دلایلش خواندن نامه خداحافظی اوست، که در دوران فسردگی مرا از بستر روزمرگی بیرون کشاند و دم مسیحایی شد برای ذهن و روحم.. . به حق گابریل گارسیا مارکز یکی از عجایب دنیایم به حساب می آید. شخصی از کشوری دور که در زندگی ام تاثیر عمیقی داشت بدون اینکه آثارش را خوانده باشم!!! او برایم رویای صد سال تنهایی است..

روحش شاد و روانش در آرامش ابدی باد.

این روزها؛ اوایل بهار هزار و سیصد و نود و چهارمین سال خورشیدی؛ رمان "عشق سالهای وبا" را بی هیچ دلیل و بهانه ای در دست گرفتم و خواندم و خواندم و خواندم.. شب ها رمان را میخواندم و در نیمه های شب به آن می اندیشیدم. به حق داستان فوق العاده و محشری است. از نگارش و هنر نویسنده در چینش واژه ها که بگذریم، زندگی شخصیت های داستان عین ِ زندگی است. در نیمه های داستان بودم که نقد و بررسی رمان را سرچ زدم، در مورد درون مایه ی داستان حرف تازه ای از کسی نشنیدم. البته اهل ادب به صورت حرفه ای این داستان را نقد و بررسی کرده اند، با نگاه آکادمیک و در حوزه ی ادبیات.

در اینجا برآنم در مورد این رمان یادداشتی بنویسم،البته نه از جنس آن نقد و بررسی هایی که در حوزه ی ادبیات و داستان نویسی آمده است،بلکه از نگاهی دیگر، برداشت خود را از این رمان به رشته ی تحریر درآورم. و صد البته کوتاه و مختصر؛ چرا که هرچه در مورد این داستان بنویسم کم است و میشود سطر سطر آن را سخن گفت.

عشق سالهای وبا:

هر بار بعد از خواندن فصلی از کتاب، خود را روی تخت ولو میکردم و پنجره ی اتاقم را میگشودم و همراه با نسیم خنک بهاری در رویاهای گارسیا مارکز فرو میرفتم و این فرو رفتن به حق لذت بخش ترین دقیقه های این روزهایم بود. چشم هایم را می بستم و غرق در رمان میشدم؛ زندگی.. زندگی.. زندگی.. همه اش زندگی است؛

و شناور در این اندیشه: زندگی چه عجیب است و غریب.. و در عین حال چه قــدر جاری.

طرح اصلی داستان در مورد زندگی سه شخص به نام های فرمینا دازا، دکترخوونال و فلورنتینو است و گذران زندگی این سه نفر را شرح می دهد-در اینجا موضوع و ماجراهای داستان را بیان نمیکنم، تا خودتان کتاب را بخوانید و از ماجراها مطلع شوید؛ به نظرم برای کسی که قصد خواندن کتابی را دارد نباید روایت داستان را شرح داد، با اینکار از لذت خواننده کاسته میشود- بنابراین تنها برداشتم را از داستان نقل میکنم.

روزهایی که فلورنتینی نفسش از عشق از دست رفته در نمی آمد و یارای راه رفتن نداشت و تب میکرد، این زندگی بود که او را به حرکت وامیداشت، روزهایی که فرمینا غمناک از روزمرگی و پوچی ِ زندگی مرفهی که به آن وارد شده بود، نفس اش میگرفت و از همه چیز می برید، این زندگی بود که او را به حرکت تشویق میکرد، و روزهایی که دکتر خوونال از همه ی نظم و نظام حاکم خسته میشد این زندگی بود که او را به حرکت فرا میخواند. الان که به محتوای داستان برمیگردم می بینم دکتر خوونال هیچ وقت از زندگی اش خسته نشد! آنقدر درگیر کار و جامعه و نظم و.. بود که انگار زندگی را نفهید که از آن خسته بشود یا نشود!! تنها جایی که ناگهان تکان خورد و نفس اش گرفت، زمانی بود که نامه ی دوستش خرمیا دسنت آمور که در آستانه ی شصت سالگی خودکشی کرد را خواند، چیزی در متن نامه قلب او را سخت فشرد و آن "ترس از سالخوردگی" بود؛ و از همان لحظه به خود آمد، و ترسید از سالخوردگی، از بی حرکت ماندن در زندگی.. و همانا در آن لحظه نیز زندگی بود که او را به حرکت در می آورد.

شب ها بعد از خواندن هر فصل از داستان، با فرمینا، فلورنتینو و دکتر خوونال ِ درونم حرف میزدم. فلورنتینو نیمه ی احساس و آشفتگی ام و دکتر خورنال نیمه ی منطق وحرکت بی هیچ آشفتگی؛خطی مستقیم. 

و فرمینا ما بین این دو. چیزی بین عشق و عقل، منطق و آشفتگی..

جایی از داستان فرمینا، سخنان دکتر خوونال را به یاد می آورد که گفته بود: "همیشه یادت باشد که مهمترین چیز در زندگی، خوشحال بودن نیست، بلکه دوام زندگی مشترک است". و با یادآوری این جمله، آن را تایید میکند. و در جایی دیگر از داستان؛ دلش میخواهد آزاد از همه چیز خود باشد و به قول خودش "زندگی کند" و خود را در این آزادی از همه چیز باز میابد.

آری؛ فرمینا ما هستیم و با دو نیمه ی فلورنتینی و دکتر خوونال که به هر دو گرایش داریم و در جستجوییم... و همین جستجو خود زندگی است با همه ی فراز و نشیب اش؛ که ما را در هر دو سو به حرکت در می آورد.

رمان عشق سالهای وبا، داستان زندگی است، می گوید زندگی جریان دارد، هر جا که باشی، هر شکل که باشی، هر طور که نگاه کنی.. در جایی از داستان آمده است: "روزی در یکی از شهرها پس از مدتی گردش در مزارع اطراف و بازگشت به خانه دریافت که انسان می تواند با عشق و بدون عشق از زندگی لذت ببرد". این جمله همان جریان زندگی را به یاد ما می آورد.

یکی دیگر از لذت های خواندن این داستان این بود که در مورد هیچ یک از شخصیت های داستان نمیتوان قضاوت کرد، و دسته بندی خوبی و بدی در این داستان وجود ندارد. هر چه هست جریان است.. حرکت است. بعد از اتمام داستان نمیتوانی زندگی این سه شخص را با هم مقایسه کرده و به خوب و بد تفکیک کنی، هر سه؛ با تمامی فراز و نشیب هایش، زندگی است و دیگر هیچ!

همچنین گارسیا مارکز چه خوب به پایان رساند عشق سالهای وبا را.

پایانی سراسر آغاز:

" و باز هم با حیرت فراوان پرسید:

-تاچه زمانی میتوانیم به این آمدن و رفتن ها ادامه بدهیم؟

فلورنتینو آزیرا پاسخ این پرسش را از پنجاه و سه سال و نه ماه و چهارده روز پیش میدانست.

گفت:

-تا ابد..! "

خلاصه ی کلام؛ قدرت و شیوایی منحصر به فرد نویسنده در متن و فضاسازی زیبای آن و محتوای زنده و جاری داستان مرا بر آن داشت که یادداشتی در این خصوص نگاشته و همه ی دوستان را به خواندن این کتاب دعوت کنم.

-می گویند فیلم این داستان را نیز ساخته اند ولی هیچگاه فیلمش را نخواهم دید. زیرا میخواهم تصاویری که از فضای رمان در ذهنم ساخته ام بکر و دست نخورده و آشنا بماند..و عشق سالهای وبا را بدون هیچ واسطه ای در ذهن و روانم داشته باشم.

کمی در مورد ترجمه ی کتاب:

 PDF این کتاب را با ترجمه ی کیومرث پارسای/ انتشارات آریابان خواندم. (و در همین جا میخواهم اولین کتابی که با تبلتم خواندم را به خودم تبریک بگویم.. ) 

در مورد ترجمه ی کتاب: با وجود اینکه مترجم اذعان کرده است ترجمه از روی متن اصلی اسپانیایی کتاب ترجمه شده و به دور از سانسور است ولی با سرچی که در مورد ترجمه ی کتاب زدم یکی از نقدهایی که به ترجمه شده، سانسورهای زیاد در ترجمه رمان است، خصوصا در روابط عاشقانه ی افراد که شاید در درون مایه ی داستان تاثیر زیادی نداشته باشد ولی به نظرم هیچ خطی و کلمه ای از هیچ کتابی نباید سانسور شود، ولی متاسفانه سانسور اتفاقی عادی در ترجمه و نشر آثار خارجی کتاب در ایران است و این رمان نیز از تیغ سانسور در امان نمانده است. ولی در کل از ترجمه –به جز سانسور زیاد آن- راضی بودم. 

صد سال تنهایی:

* شاید در روزهایی نزدیک کتاب رویاهایم "صدسال تنهایی" را بخوانم..

نمیدانم؛

شاید..

  • محبوب موحددوست (ارغوان)

چون است حال بستان ای باد نوبهاری

کز بلبلان بر آمد فریاد بی قراری

..

در گوشه ای از تاریخ، جغرافیای دلم را گشوده ام رو به پنجره زمانه ای که حال مرا نشانه رفته است..

شبی غمین است و دلنشین.. معنوی و محزون.

چقدر دلم میخواست امشب را همراهم بودی؛ موسیقی هایی که دارم گوش میدهم را با تو به اشتراک میگذاشتم و با هم از چای من می نوشیدیم و گپی بود و کتابی و موسیقی و چایی و..

برمیخیزم.. به سمت پنجره ی همیشه بسته اتاقم می روم.. پنجره را باز میکنم و تا کمر آویزان میشوم از پنجره.. شب است و سرمای لذیذ روزهای آخر اسفندماه. دلم آسمان میخواهد و ستاره چینی.. 

به بالکن میروم؛ دستانم را از هم باز میکنم.. شب و خواب و سکوت و من بیدار و ماه بیدار و ستاره ها بیدار.. من و سرمای ماه ِ من؛ اسفند.

و تو هم بیدار؟ تصورت میکنم. کتابی در دست، لیوانی چای در کنارت؛ یا در حال فلسفه خواندنی یا کتابی در باب جامعه شناسی در دست داری، شاید هم داری رمان می خوانی.. به تصوراتم لبخند میزنم. حتما داری مقاله ای را پاکنویس میکنی یا طرحی از موضوعی را می ریزی.. دلم به سوی کتاب در دست و نگاه معنوی و محزونت پر میکشد یکهو..

.. از پله ها بالا میروم؛ به سمت پشت بام.. از این بالا شهر چه وهم آلود است و وسوسه انگیز.. سرما در تار و پودم رسوخ کرده، تا مغز استخوانم میلرزد. نمیدانم از وهم است یا سرما.. دلم شور میخواهد و خاطره ای روشن از امشب.. شیطنتی کودکانه سراغم می آید..

از پله ها پایین می آیم، مستقیم به سمت آشپزخانه، قوری چای تازه دم را بر میدارم. تبلتم را بر میدارم، زیر انداز و رو اندازی برمیدارم.

پاورچین پاورچین به سمت پشت بام باز میگردم.. واای چه شبی است امشب. 

رو به آسمان دراز میکشم.. آهنگ های مورد علاقه ام را سرچ میزنم؛ واای چقدر امشب دلم کویر شریعتی را می خواهد، سریع سرچ میزنم و با قلم زیبایش همراه میشوم.. 

چه شب دلنشینی است.. من و آسمان، بدون پرده و دیواری.. روبروی هم.

من و سه تار نامجو..

من و کویر شریعتی

من و چای

من و من

چقدر دلم میخواهد امشب تنهای تنها باشم با خودم. تبلت را در حالت پرواز می گذارم و از هر چه شبکه است گسسته میشوم.. من می مانم و من، و آسمان و موسیقی..

فوق العاده است..

ستاره ها فوق العاده اند و ماه چه زیباست..

دلم سکوت می خواهد.. آهنگ را خاموش میکنم.. 

شهر در خواب است و من و ستاره ها بیدار.. چه سکوت دل انگیزی.. چه بیداری لذت بخشی.

دلم به سوی خود پرمیکشد یکهو..

.. موسیقی را روشن میکنم، مرغ سحر نامجوست.. فوق العاده است. 

مرغ سحر ناله کن

داغ مرا تازه تر کن

ز آه شرر بار این قفس را

برشکن و زیر و زبر کن

بلبل پر بسته ز کنج قفس درآ

نغمه ی آزادی نوع بشر سرا

وز نفسی این عرصه ی خاک توده را پر شرر کن، 

ناله سر کن

.. دلم کمی خدا می خواهد و معنویت

نو بهار است

گل به بار است

ابر چشمم

ژاله بار است

این قفس چون دلم تنگ و تار است

.. دلم چـــقدر آزادی می خواهد؛ آزادی از هر چه تعلقات است؛ دلم میخواهد عریان شده و با خود یکی شوم، بدنم گرم شده و خون به رگهایم دویده است. 

شعله فکن در قفس ای آه آتشین

دست طبیعت گل عمر مرا مچین

جانب عاشق نگه ای تازه گل از این، بیشتر کن، بیشتر کن، بیشتر کن..

چقدر دلم زندگی میخواهد..

.

.

شب نوشت:

هنوز هم میشود چای نوشید و موسیقی گوش داد..

در این روزگار پرشتاب و عجیب و غریب؛ هنوز هم میشود شب زنده داری کرد

هنوز هم آسمان پرستاره است..

هنوز هم ماه پیداست..

هنوز هم میشود روی پشت بام رو به آسمان خوابید و ستاره چینی کرد..

همه ی این هنوزها به یک شرط است:

به خواست دلت بها بدهی و یک لحظه هم که شده برای خودت زندگی کنی و تنهایی..

و تنهایی.. دل انگیزترین سرنوشت انسان است

من امشب تنهایی را حظ کردم و این حظ را با هیچ چیز عوض نخواهم کرد، حتی با لذت بودن در کنار معشوق و خدا!

پشت بام نوشت:

این پست روی پشت بام نگاشته شد و از روی پشت بام به روز رسانی شده و در فیس بوک به اشتراک گذاشته شد. و البته عکس از روی بالکن انداخته شده، چون از رو پشت بام آسمان آنقدر عمیق است که نمیشود تصویری خاام از آن گرفت..!!


  • محبوب موحددوست (ارغوان)
چقدر ما مرده پرستیم..
این روزها به مرده پرست بودنم واقف شده ام.
کسی می میرد، تازه می فهمیم که بود..
ماندلا که مرد، همه ی جهان یک پارچه یادش افتاد ماندلایی هم وجود داشت..
مرتضی پاشایی هم معروفیتش را بعد از مرگ تجربه کرد..!!
دلم برای مصدق داغ داغ رنج میبرد، چندین سال بعد از مرگ خاموشش ، راهپیمایی میلیونی برای زیارت مقبره اش.!

متاسفانه این مرده پرستی به اینجا ختم نمیشود..

چند روزی است حضور دوستی را از دست داده ام. هر روز و هر شب خوبی های حضورش را در زندگی بیشتر میفهمم. و در رنجم از برای از دست دادنش.. و این جمله "کاش قدر لحظات با او بودن را بیشتر می دانستم. کاش استفاده های بهینه تری از بودنش میکردم.." گویا روزهایی که بود او را نمی دیدم و الان که نیست به بودنش پی برده ام.. 

لحظات زندگی هم به همین منوال.. روز میگذرد، ساعت تیک تیک کنان با شتاب میدود.. و ما؟
لحظه که رفت.. تازه یادش می افتیم. کاش بود!
چه خوبی هایی داشت..
کاش وقتی بود قدرش را بیشتر می دانستیم.
و همین طور میشود که گذشته حال ما را می گیرد...
ما جماعت مرده پرست؛ ما جماعت در گذشته گیر و حالمان گرفته و اسیر در نبودن ها..

چه باید کرد؟
آیا نباید از جایی شروع کرد و این مرده پرستی را به پایان برد؟

آیا نباید روزی دوستی های موجود را بیشتر پاس داریم تا روزی در نبودنشان فقط غصه نخوریم که چرا بیشتر از وجودش بهره نبرده بودیم؟

آیا نباید لحظه را فقط در همان لحظه گذراند و غم گذشته و حرص آینده را نداشت تا آن لحظه روزی تبدیل به گذشته ای غمناک نشود؟

..

به قول دوستی؛ پی بردن به ماجرا کجا، و کشیدن نقشه راه و تصمیم به اجرای نقشه کجا..
آیا نباید روزی قدم از قدم برداشت؟

..

..چای امروز را با این بیت می نوشم:
اگر با من نبودش هیچ میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی
...

و موسیقی امروز را با علیرضا قربانی:
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم خبر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود...

  • محبوب موحددوست (ارغوان)

چه چیز مرا از خواندن باز میدارد؟

اوه..

به یقین؛ خودم!!..

  • محبوب موحددوست (ارغوان)

نسخه مبایل مطلب

آری؛ این چنین است برادر..

سرگذشت دیگران برایش مهم است. می خواسته است حقیقت را، آن چنان که  فهمیده است، با مردم در میان بگذارد. می خواسته است از رنج های مردم بکاهد. می خواسته است ابرهای تیره ی جهل و ترس را از آسمان شهر بزداید. مساله اش نه خودش بلکه مردمی بوده است که در انقیاد دست و پا می زنند و در تیرگی ندانستن، راه خویش را گم کرده اند. هراسان به هر سو می نگرد و دلنگران زمانه ای است که در آن می زید. اما، گاهی حاکمان بر سرش می کوبند و او را از متن به حاشیه می رانند. در تنگنای زیستن اش قرار می دهند. مجبورش می کنند تا پشت مرزهای "عمل" عقب بنشیند. گر چه به هیچ سویی تبعید نمی شود و دست کم به ظاهر او در شهر خویش است اما بتدریج، جلای وطن می کند یا به برون و یا به درون. با خود زمزمه می کند، "وقتی کشورم مرا نمی خواهد، من نیز او را نمی خواهم". (نویمان) گرچه این سخن بر زبانش جاری می شود، اما جانش با هزار رشته به سرزمین اش بسته شده است. غمگینانه راه رفتن در پیش می گیرد زیرا همه ی راه ها را او بسته اند. گاهی بدان سوی مرز جغرافیایی سفر می کند و گاهی به درون مرز ناپیدای خویش رجعت می کند. همین جا نشسته است، اما پیدا نیست. هست اما گوشه ای سر در کار خویش دارد و به تعبیر ولتر، باغچه ی خود را بیل می زند. وقتی جایی در متن نداشته باشد، به درون خویش می خزد. وقتی ترس و وحشت سایه گستر می شود، به درون پناه می برد. وقتی برون، برایش تنگ می گردد به درون فراخ خویش رجعت می کند. با خویش می زید و به تعبیر شریعتی، چونان کرگدن تنها سفر می کند.

تبعید شدگان به درون، حاشیه نشین جامعه و سیاست می شوند. بازیگران دیروز، تماشاچیان امروز می شوند. و بعد از این، حتی از تماشا خسته می شوند. چشم هایشان را می بندند. تماشاچیان امروز، برای نسل فردا، غریبه هایی می نمایند که کولی وار در حاشیه ی فرهنگ و زندگی پرسه زده اند.

در سرزمین من، روشنفکری، چونان داغ ننگی است آویخته بر چهره ی اندوهگین کسانی که قلب شان برای مردمانشان می تپد.

خانه به دوشانی را می مانند که از این سو بدان سو می گریزند. تبعید شدگانی که به اجبار تن به مهاجرت سیاه می دهند.

  • محبوب موحددوست (ارغوان)

سالهای متمادی برای دیگران زندگی کردیم؛ چندین سال نیز برای توجه دیگران و چه سالهایی نیز با فکر اینکه دیگران چه نظری در مورد ما دارند..

زندگی کردن برای دیگران، عینی ترین ش است و همه مان از آن آگاهیم و اوه! چقدر هم طردش می کنیم، زندگی برای توجه دیگران نیز باز عینی است؛ می ماند با فکر دیگران زندگی کردن..! کاش به این آخری پی ببریم و خود را نجات دهیم.

چند سالی هست که دیگر نظرات عجیب و عظیم دیگران بر من کارگر نیست؛ و دهان اطرافیان را دروازه ای می بینم که همیشه باز است؛ هر کاری بکنی باز باید طبق نظرشان کاری دیگر انجام دهی. خب این به خاطر تعدد سلایق آنهاست!!! ولی چرا من باید خود را با این سلایق تطبیق دهم؟ البته در قرن بیست و یک همه می گوییم که ما به دیگران و نظر دیگران کار نداریم ولی خب باید عرض کنم که از آن طرف پشت بام می افتیم!!!.. چه بسیار روزهایی که به مشورت ها و پیشنهادات فکر نمیکنیم و با کینه جویی رد می کنیم و یا با دیگران سرجنگ را باز می کنیم.که این خود معضلی است.

چند سالی است دیگر نظرات عجیب دیگران بر من کارگر نیست ولی دریافته ام که چقدر برایم مهم است که دیگران درمورد برنامه ها و رسیدن یا نرسیدن به آنها چه فکر کنند! اگر اینطور نشود اگر آنطور بشود وااای چه میشود!!!!! قبلا البته کمی این موضوع را با خود حل کرده ام ولی با گوشه گیرتر شدن از افراد توام بوده است.. و البته باید یک چیزی را تذکر دهم که بعضی وقت ها برای دست کشیدن از تلاش می آییم و میگوییم بگذار اطرافیان هر آنچه می خواهند بگویند!!! که این خود مصبیتی است و باید حواسمان جمع این ترفند تنبلی باشد.

امروز صبح که از خواب برخواستم و بعد از ماهها اسیری در چنگال فشردگی و فسردگی به خود سلام دادم، به برنامه هایم نگاهی انداختم، تنم لرزید.. به خود گفتم: چرا تنت لرزید؟ و افکاری سراسر وجودم را گرفت که در هیچ کدام خود من حضور نداشت، همه اش نگاه های دیگران بود! بعد از چند دقیقه به همه ی آن نگاهها پوزخندی زدم، ترفند تنبلی و بی حوصلگی را نیز شناخته ام ، به او هم پوزخندی زدم و شروع کردم به اجرای برنامه ها...

به نظرم آدم های موفق، آنهایی که یک گام جلوتر از بقیه اند، یک چیز را خوب فهمیده اند؛ این که موفقیت نقطه ی انتهایی یک بازه نیست، بلکه طی طریق بازه ای که در پیش داریم خود موفقیت است. بله؛ فهمیدنش یک چیز است و عمل کردن به فهمیدن ِموضوع چیزی دیگر. چیزی که آدمهای موفق، خوب فهمیده و عمل کرده اند.

روزی شخصی بهم گفت من تازگیا به یک چیزی پی برده ام:

افکار کوچک و حقیر به دیگران توجه می کنند

افکار بزرگ به رویدادها

و افکار عالی به ایده ها

.. جمله ی فوق العاده ایست،مگرنه؟

ولی کاش حتی اسیر جمله های فوق العاده و افتادن در دام جملات زیبا نشویم و در رویای جملات،واقعیت ها از دستمان در نرود..

  • محبوب موحددوست (ارغوان)

آذرم!

یادت هست روزهای دور پروانه را آتش زدند؟

پروانه آن روز در شکوه و صلابت زخم میخورد و خون میچکید از قلب تاریخ..

پروانه آن شب در آتش سوخت و صدها پروانه چونان سیمرغ از خاکسترش سربرآورد و پرید..

دلم برای پروانه تنگ شده..

دلم امروز پرستو وار هوای خانه را دارد.

یک روز،

شاید،

یک روز،
همراه پرواز پرستوی عاشقی
واژه لبخند به سرزمینِ سوخته من بازگردد
امید، کوبه در را بفشارد
و سپیدی جای تمامی اینِ سیاهی ها را پر کند
آن روز بر مردگان نیز
سیاه نخواهم پوشید
حتی بر عزیزترنیشان

پروانه اسکندری (فروهر)

شهید مکتب عشق

 

پی نوشت:

بانوی من

پروانه خانم.

تمامی امشب را با شعرهایت چای نوشیدم.

خوش و خرم آمدی به خلوتم.

  • محبوب موحددوست (ارغوان)

مراقب افکارت باش که کلماتت رو میسازند

مراقب کلماتت باش که منتهی به رفتارهات میشن

مراقب رفتارهات باش که تبدیل به عادت ها میشن

مراقب عادتهات باش چون شخصیتت رو میسازند

مراقب شخصیتت باش که سرنوشتت رو رقم میزنن

به هرچی فکر میکنیم همون میشیم

و من فکر میکنم که حالم خوبه

دیالوگ مارگارت تاچر-  فیلم iron lady

  • محبوب موحددوست (ارغوان)