M o v a h e d d o u s t . i r

در این روزهای خوانش(!) از شعله امید در سینه‌ خود محافظت می کنم، زیرا امید بذر هویت من است؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن می‌کند و جان هرکسی را در هر کجای جهان که بیتوته کرده باشد به اهتزاز در می‌آورد..

M o v a h e d d o u s t . i r

در این روزهای خوانش(!) از شعله امید در سینه‌ خود محافظت می کنم، زیرا امید بذر هویت من است؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن می‌کند و جان هرکسی را در هر کجای جهان که بیتوته کرده باشد به اهتزاز در می‌آورد..

M o v a h e d d o u s t . i r

من معمار بزرگ زندگی خویش ام!
گذشته ام مرا و من آینده ام را می سازم و می دانم که جهان آن گونه نیست که من می خواهم. با این همه در جهان واقعیت های گاه زمخت و ناساز و گاه لطیف و سازگار، راهم را جستجو می کنم و می دانم که می یابم راه خویش را
لابلای همین واقعیت های ستبر و بعضا گریزناپذیر، می توانم خودم باشم و با سماجت و پایداری، خودم را بر هر چه هست تحمیل کنم. من هستم، زیرا بودن، حق من است. چگونه زیستن ام را انتخاب می کنم و چگونه  بودنم را. می دانم چنین زیستنی بار مسئولیت سنگین را بر دوشم خواهد نهاد. اما چه باک، شانه های اراده ام را از زیر بار مسئولیت شیرین زیستن و خویشتن رها نمی کنم.
چونان قایق رانی که در دریای مواج و پرتلاطم، تنها، پارو می زند تا به ساحل آرامش برسد، من نیز همچون همه ی آدمیان دیگر، بر قایق سرنوشت خویش نشسته ام. پارو می زنم. گاهی خسته، گاهی اندوهگین، گاهی شاد و گاهی امیدوار می شوم. اما در این میانه، هیچ از تلاش باز نمی ایستم. خستگی یکی از واقعیت های همین عالم است. اندوه یکی از واقعیتهای این عالم است. اما اندوه می آید و می رود. من بر قله ی زندگی می ایستم و شراب های تلخ و شیرین زیستن را می نوشم. و با خود می گویم: گذشته ام مرا، و من آینده ام را خواهم ساخت.

محبوب موحددوست
مرداد1392

در این لحظه که می نویسم حال و هوای کودکان غزه را در سر دارم..

کودکانی که رویای کودکانه شان بمب و موشک شده است به اجبار تاریخ، ولی هنوز در کوچه پس کوچه ها می دوند، هنوز تاب بازی می کنند و هنوز صدای خنده هایشان به گوش میرسد.. خنده هایی بی غم و غش.. خنده هایی برآمده از جان. کودکانی که رویای کودکی شان بمب و موشک شده است، کودکانی که با هر صدای بمبی ترسی را در دل کوچکشان راه نمی دهند و آثار خشم در اعماق وجودشان جاری میشود.. زخم هایی که روی هم تلنبــار میشوند، زخم هایی از جنس تاریخ.. هیـــس؛ ذهن آشفته ی من نگذار این کودکان بزرگ شوند که آتش خشم شان وجودم را آتش میزند.. خشمی نهفته در جانهایی کوچک.

کودکان می خندند.. صدای خنده هایشان چـــقدر فلک را غمگین کرده است.. و من پوزخند میزنم به این افلاک که هنوز نفهمیده است که این خنده ها صاف اند و زلال، کودکانی که میخندند، بازی میکنند در کوچه پس کوچه های غزه، خالصانه بازی می کنند، و ما بزرگترهای نفهم به بازی و خنده های زلال آنها غمگین می شویم.. وای برما

حال و هوای کودکان غزه مرا رها نمیکند امشب.. این ذهن آشفته هم امشب میخواهد عادل شود انگار، هی ندا میدهد که حال و هوای همه کودکان کره خاکی را داشته باش، کودکان سوری ایرانی افریقایی آمریکایی اروپایی.. عدالتش را پس میزنم.. امشب فقط و فقط حال و هوای کودکان غزه را در دل دارم..

کودکانی که میدوند، بازی می کنند، می خندند، تاب میخورند، کودکانی که رویای کودکی شان بمب و موشک شده است؛ امشب هوس خیال کرده ام، پرواز در خیال، امشب میخواهم به غزه بروم، و کودکی در غزه باشم.. کودکی با لباس های مندرس، کودکی با سر و روی خاکی، کودکی با چشم های سیاه و دلی روشن.. کودکی که حلقه اشک ِ در چشمانش از برای از دست دادن چیزی است نه از برای غمی در دل.. مادری ندارد شاید، دوستش تکه پاره شده است شاید، مغز پدرش منفجر شده است شاید، و یا شاید دستش را پایش را چشمش را در بمبی و موشکی از دست داده است.. کودکی که قلبش هنـــوز میتپد، می خندند، می دود، بازی میکند...

 کودکی که رد پای بمب ها در قلبش باقی خواهند ماند؛ اوه خودش خبر ندارد.. او در حال بازی است.

کودکی که زخم های تنش خشم اش را به ارمغان خواهد آورد، اوه خودش خبر ندارد.. او در حال بازی است.

کودکی که مغز پکیده ی مادرش عصیان و نابودی اش را نوید می دهد، اوه خودش خبر ندارد.. او در حال بازی است.

... چشم هایم را بسته ام و دریچه ی قلبم را به روی غزه گشوده ام.. زخمه سه تار کلهر،حسین علیزاده و استاد لطفی مرا در این سفر همراه شده اند و همچنین هانس زیمر و شوپن و ..

سفر؟ نه؛ من خود یکی از این کودکان شده ام.. امشب را کودکی در غزه ام.. کودکی با همان خنده ها و بازی ها.. امشب این ذهن آشفته هم مرا همراه شده است، آرام و رام در کوچه پس کوچه های غزه قدم میزند..

سلام، من کودکی از غزه ام.

7 سال دارم و دندان هایم یکی یکی افتاده اند.. دو تا دندان پایینی، یکی بالایی.. یکی از دندانهایم هم لق شده است، دندان بالایی سمت چپ، اون گوشه ایه؛ تازگیا لق شده، مادرم در یکی از حملات هوایی تنش دریده شد، من دیدمش که مرد، از آن روز تا حالا مجبورم تنهایی بخوابم. خوب راستش را بخواهید تنهای تنها نمیخوابم ولی خب مامان که بود چیز دیگری بود، حتی فرشته ها هم جای او را نمیگیرند، کاش او نمیرفت؛ داشتم میگفتم شب ها لالایی ام بازی با دندان تازه لق شده ام است، با زبان ور رفتن به دندان لق حظی دارد که نگو و نپرس، خیلی کیف دارد، شب ها اونقدر به دندانم ور میروم تا خوابم ببرد. صبح ها هم که از خواب پا میشم میرم مدرسه، خانممان خیلی خوب است مرا یاد مادرم می اندازد، وقتی خسته میشویم و دلمان واقعا میخواهد زنگ تفریح بخورد اونقدر ذوق دارد وقتی زنگ میخورد که نگو.. فکر کنم این اسرائیلیهای پولدار هم کیفی که من موقع زنگ تفریح خوردن و یا بازی کردن با دندان لقم میبرم را نبرند.

من دوست دارم در آینده یا دکتر شوم یا معلم و یا سرباز و فرمانده ی جنگ، آخر این سه شغل خیلی خوب است، همه ی بچه ها می خواهند این سه شغل را داشته باشند.

اگر دکتر شوم یه دارویی را اختراع میکنم تا وقتی کسی در حملات هوایی دست یا پایش قطع شد و یا چشمش ترکش خورد وقتی این دارو را به زخمش زدیم دیگر اصلا دردش نیاید، آخه این زخم ها خیلی درد دارند، گریه ی آدم را در می آورند.

اگر معلم شوم یه طلسمی اختراع میکنم تا وقتی میآیم روی نیمکت کنار بچه ها می نشینم برای دادن سرمشق، همان وقت شکل مامان بچه ها شوم و بچه ها خوشحااااال شوند و واقعا کیف کنند، آخه رفتن مامان خیلی درد دارد، گریه ی آدم را در می آورد، آدم دلش خیلی تنگ میشود.

اگه سرباز و فرمانده جنگ شدم یک گلوله ای را اختراع میکنم که وقتی شلیک کرد همه ی اسرائیلی ها مغزشان به هم بخورد و دیگر یادشان برود که ما را بکشند، یادشان برود تفنگ ها و بمب هایشان کجاست و ما دیگر از دست هواپیماهایشان راحت شویم. راستش را بخواهید من این یکی اختراعم را تا به حال به کسی نگفته ام، آخر بچه ها ناراحت میشوند که من گلوله ای را اختراع نمیکنم که همه ی اسرائیلی ها را بکشد، آخر اسرائیلیها خیلی بد اند، خیلی بد اند، آنها ما را میکشند، خب اختراع من آنها را نمیکشد، من خیلی وقت ها به این فکر میکنم که آیا من هم باید آنها را بکشم یا نه؟، بچه های دیگر میگویند باید آنها را بکشیم تا آنها کم شوند و یا بترسند و ما را دیگر نکشند ولی آیا اختراع من بهتر نیست؟ آنها دیگر یادشان برود باید ما را بکشند و بروند سراغ زندگی خودشان. بعد یک اختراع دیگر میکنم و همه ی اسلحه هایشان را از بین می برم.

راستش من دو تا آرزوی دیگر دارم که وقتی به بچه ها گفتم آنها بهم خندیدند.

دلم میخواهد نویسنده شوم و یا آهنگ ساز. وقتی نویسنده شدم از غزه بنویسم، آخر میدانید غزه خیلی خوب است، خیلی قشنگ است، دلم میخواهد از قشنگی هایش بنویسم تا همه بیایند و غزه را ببیند تا باورشان بشود. و دلم میخوهد آهنگ ساز بشوم و آهنگ غزه را بسازم، یک آهنگی بسازم که هر کسی شنید خودش را سریع به غزه برساند.

خب برم تاب بازی، تاب بازی ساعت 3 ظهر خیلی کیف دارد، توی آفتاب داغ تاب بازی خیلی لذت بخش است آدم کله اش آفتاب میخورد، وقتی روی تاب می نشینم اونقدر بااالا میروم که نگو.. و میگویم یووهوو. اونقدر بالا میروم که اگر دستم را دراز کنم خورشید را میگیرم، خب راستش تا حالا امتحان نکردم، آخر می ترسم خورشید را بگیرم و دستم بسوزد. همچنین میترسم خورشید را بگیرم و خورشید بیافتد پایین و دیگر نچسبد به آسمان و آن وقت شب بشود و دیگر روز نشود، و بشود قوز بالا قوز. و بیایند مرا دعوا کنند که چرا خورشید را از آسمان برداشتی حالا دیگر به آسمان نمیچسبد، و بعدش این اسرائیلی های بدجنس از فرصت استفاده کنند و هی بمب بیاندازند روی سر ِ ما و بگوید خب هنوز شب است، هر وقت صبح شد دیگر بمب نمی اندازیم. آخر می دانید این اسرائیلی ها خیلی شب را دوست دارند و از خورشید خوششان نمی آید.

آخر خودتان که می دانید اسرائیلیها دزد اند، آنها سرزمین ما را دزیده اند، خب دزدها هم شب کارند دیگر، آخر دزدها صبح که همه بیدارند که دزدی نمیکنند، این اسرائیلی ها هم، چون دزد اند، شب ها بیدارند، به نظرم خدا برای این خواب را در شب اختراع کرده است که ما بچه ها را شب ها که اسرائیلی ها بیدارند در خواب ناز فرو ببرد، و این اسرائیلی های بیچاره برایشان شب ها خواب اختراع نشده است.! دلم برایشان می سوزد. خدا آنها را دوست ندارد. خدا آنها را دوست ندارد.. خدا آنها را دوست ندارد.

....

حال و هوای کودکانه و کوچه پس کوچه های غزه را می نوشم.. به اطرافم نگاه میکنم، ساعت 3 بامداد شده است، بیش از 5 فنجان نسکافه خورده ام.. به کاغذهای نسکافه های خورده شده نگاهی می اندازم؛ مارک و ساختش را چک میکنم، مارکی آمریکایی از گیاه قهوه ای در سنگاپور.

 به فکر فرو میروم.. به چه فکر میکنی محبوب؟ چشمانم خیس میشود و قلبم فشرده.. و آهی از نهان میکشم.. کودک درونم را اندوهی است جانکاه. کودک روبرویم را نگاهی می اندازم، لباس مندرسی بر تن دارد، دست و صورتش سیاه است، دستانش را در پشت اش قایم کرده است، به او لبخندی میزنم و او با لبخندی شیطنت آمیز لبخندم را پاسخ میدهد؛ ازش میخواهم گل یا پوچ بازی کنیم.. دستش را به طرفم نمی آورد، انگار چیزی را از من پنهان میکند، بازی بازی میخواهم ببینم چه چیزی را پشتش پنهان کرده است، چشمم به دستانش می افتد انگشتانش معیوب شده اند، چند انگشت ندارد، ازش میپرسم چه شده است، میگوید داشتیم با بچه ها بمبی اختراع میکردیم تا مغز اسرائیلی ها را به هم بزنیم تا ما را یادشان برود، ولی یک دفعه بمب منفجر شد و دستانمان این طوری شد، میپرسد دستانش زشت شده است؟ میگویم نه، زشت نشده است... باز به کاغذهای نسکافه ها نگاهی می اندازم و ششمین فنجان خالی.. یک دفعه به دنیای بزرگترها بر میگردم، ترسی وجودم را فرا میگیرد، نکند حق امتیاز این نسکافه ها از آن اسرائیلی هاست؟ دلم به هم میخورد و در داخل دستشویی همه ی نسکافه ها را بالا می آورم.. به مبایلم نگاهی می اندازم، نکند این هم اسرائیلی است، به کاغذی که رویش می نویسم، به قلمم، به مبلمان خانه، به آشپزخانه، به یخچال، به دستگیره ی درها، به رنگ روی دیوار، به این هدفون که زخمه ی تار استاد لطفی را از آن می شنوم، نفسم تنگی میکند، خود را درون زندانی می بینم، قلبم درد میگیرد و نمیدانم چه کار کنم.. ساعت از 4 هم گذشته است.. دیوارهای زندان هر لحظه تنگ و تنگ تر میشوند، آنقدر تنگ میشوند آنقدر تنگ میشوند.. صدای خرد شدن استخوانهایم را می شنوم.. هر چه بیشتر تقلا میکنم بیشتر فرو میروم.. خود را درون مردابی می بینم، نمیدانم چه کنم.. استخوان هایم شکسته اند و تا گلو در مرداب فرو رفته ام.. بی اختیار کودک را صدا میزنم.. کمکم کن.. نجاتم بده.. بی اختیار دستم را به سویش دراز میکنم... چشمانم را می بندم و خود را در اختیار دستان کوچک او میگذارم..

دیگر نمی فهمم چه شد، به رویایی عمیق و لطیف فرو میروم..

در گوشم ساز و آواز "کاروان" حسین علیزاده و بانویی خوش صدا طنین انداز میشود:

"رفیقان کاروان امشب روان است

دل مسکین من با کاروان است

زمام اختیار از دست ما رفت

زمام اکنون به دست ساربان است"

خود را در کوچه پس کوچه های غزه می بینم... روی تاب نشسته ام و کودکان بازیگوش و خندان غزه مرا تاب می دهند؛ تاب آنقدر بالاااا میرود که میشود خورشید را گرفت.. دستانم را به سمت خورشید دراز میکنم ولی خورشید را نمیگیرم، آخر میترسم دستم بسوزد یا اینکه خورشید بیافتد پایین، و نشود دیگر چسباندش به آسمان..

 

  • محبوب موحددوست (ارغوان)

کاش کائنات مرا ببخشد

کاش طبیعت از من عاصی نباشد..

به خاطر زنبوری که در کودکی کشتم..

دانه ای که از مورچه ای ربودم..

به خاطر آدمس هایی که از سر خشم در خیابانها تف کردم..

به خاطر هم آواز شدن با آدم های حقیری که با تحقیر به من خندیدند وقتی دغدغه ی قطع درختان تو را داشتم و با آرامی کادوهای تولدم را باز میکردم تا جلد کادو سالم بماند درموقع باز شدن تا دوباره بتوان از آنها استفاده کرد و اینقدر درخت قطع نشود برای ساختن این جلدها..

به خاطر پروانه هایی که دیگر در شهر ما نیستند..

به خاطر این همه آلودگی خاکــ آب هوا زمین زمان..

به خاطر روی برگرداندن از همه گلهایی که همدم کودکانه ی من بودند..

به خاطر سنگ زدن به گربه های روی دیوار که گرسنه بودند

به خاطر کوچک شمردن گنجشک های باغ..

کاش طبیعت مرا مورد لطف و بخشش قرار دهد.

کاش کائنات از من عاصی نباشد..

به خاطر خواندن کتابهایی که در آن فقط درآمدزایی در آینده را دیدم..

به خاطر نوع نگاهم برای تحصیلات آکادمیک..

این نگاه محقرانه و زشت..

باید چشم ها را بشویم.. چشمه های پاک کجایید؟

آبهای زلال..؟

آیا هنوز دیر نشده است؟

آیا هنوز آبی صاف است؟

این روزها چقدر از آب ها غافل مانده ام

از درختان

از گلهای ناز

از پروانه های شاد که این روزها محزون خوانده میشوند و چقدر بد که محزون می خوانیمشان..

از کفشدوزک های قشنگ

این روزها بوی علف تازه را از یاد برده ام..

دلم عجیـــب یونجه میخواد..

...

دلم هوس هوای پاک کرده است..

در سر هوای گنجشک دارم..

تیرکمان های دست ساز را میشکنم و در باغ ترانه ی آزادی سر میدهم..

کاش دیر نشده باشد

صدای باد در گوشم میپیچد:

"شاید فردا دیر شود"

  • محبوب موحددوست (ارغوان)

زندگی کوتاه تر از آن است که

احساس پشیمانی، حتی برای لحظه ای کوتاه، توان ایستادن و حرکت را از ما بگیرد

زندگی کوتاه تر از آن است که

فرصتی برای مرور تمام تلخی های بزرگ گذشته و نگرانیهای مبهم آینده داشته باشیم

زندگی کوتاه تر از آن است که

آن را صرف شادی کسانی کنیم که شادی ما شادشان نمیکند

 و حتی کوتاه تر از آنکه فرصت باشد به آنها بگوییم که چرا

زندگیمان را صرف شادیشان نمیکنیم

زندگی کوتاه تر از آن است که 

آن را صرف کسانی کنیم که برای تجربه لحظه های ناب، به دنبال هزار دلیل و بهانه میگردند

زندگی کوتاه تر از آن است که

برای تمام شدن یک بوسه

یا رها کردن آغوشی مهربان

یا به پایان رساندن یک قهقهه مستانه

شتاب کنیم

اریک دیویس

  • محبوب موحددوست (ارغوان)

حالا تهی نیستی.

حالا برهنه از همه وابستگی ها هستی.

خودت را صفر کرده ای.

تازه به آن درون بکارت کودکی برگشته ای.

مثل پیامبر امی شده ای.

حالا باید سفر آغاز کنی از خودت و در خودت و برای خودت

                                                                     تا از درون فواره بزنی..

  • محبوب موحددوست (ارغوان)

همه ی نوشته های وبلاگ را در حالت "پیش فرض" و غیر فعال قرار داده ام..
نوشته های قدیمی؛ شاید روزی باز منتشر شوند
و یا شاید هیچ وقت منتشر نشوند..

  • محبوب موحددوست (ارغوان)

شاید شادی، آن رویدادهای بزرگ شگفت انگیز دوردست نباشد

شاید شادی، قرار گرفتن همه ی اتفاقهای خوب در کنار هم در یک روز آرام و خوب زندگی نباشد

شاید شادی، تعداد زیادی اتفاق کوچک باشد

آنقدر کوچک که حتی وقتی برای دیگران بازگو میکنی، به شادیت و دلیل شادیت بخندند

شاید شادی، لحظه ی عبور از چهارراه باشد وقتی که چراغ، دقیقاً پس از عبور تو قرمز میشود یا وقتی دقیقاً در لحظه ی رسیدن تو سبز می شود

شاید شادی، آن آخرین هزار تومان پول خردی باشد که در جیبت پیدا میکنی، وقتی که از داشتن آن و امکان پرداخت کرایه ای ناامید شده ای

شاید شادی، لبخند دوستانه ای باشد، از غریبه ای که کمی دورتر، در یک محل عمومی، زیرکانه نگاهش میکنی

یا تمام پاسخ های مثبت کوتاه، به پیامی یا پیامکی که تا دیروز، به هزار ترس و دلیل، ارسال نکرده بودی

شاید شادی، در تمام آن لحظاتی که برایش برنامه ریزی میکنی، کنار تو ایستاده و منتظر نگاه توست...

شاید شادی همین جا، همین الان، همین نیافتن فیلترشکن است.............

..........

....شاید شادی

  • محبوب موحددوست (ارغوان)

کــــه گفــت آن زنده ی جــــاوید بمُرد؟
که گفت کـــــه آفتـــابِ امیــــــد بمُرد؟
آن دشمــــنِ خـــورشید برآمـــد بر بام
دو چشم ببست و گفت خورشید بمُرد

روزی که مهندس سحابی رفت پریشان بودیم؛ بیشه را خالی تر از همیشه از شیران دیدیم.

آن شب که پیکر پاکش در خانه بود و هاله ی عزیزش بر سر بالین پدر قرآن می خواند؛ مارا به صبر و امید فرا خواند.

هاله میگفت پدر همیشه لبخند به لب داشت و از ما میخواست صبور باشیم و امیدوار..

صدای هاله لطیف و سرشار از زندگی بود..

و فردای آن شب؛ هاله را به ضرب وشتمی به شهادت رساندند

آن روز گریستیم..

سیاه پوشیدیم

آن روز پریشان بودیم و خاک آلود

هاله

و چند روز بعد

هدی

چه دردی در سینه داشتیم..

هنوز دو روز از مرگ سنگین مهندس سحابی و دختر بهاری اش هاله ی عزیز نگذشته بود که به مهمانی ای دعوت شدم، در مهمانی بزن و بکوبی برپا بود و همه شاد و خوشحال بودند.. دلم نمی آمد چهره ی غم در آن مهمانی بپوشم و یا مجلس را ترک کنم؛ یاد حرف های مهندس سحابی و هاله در گوشم می پیچید.. باید با اطرافیان بود، باید شاد بود و دیگران را شاد کرد، باید لبخند زد.

آن روز با آهنگ های شاد همراه بچه ها رقصیدم. و لبخند به لب داشتم. آن روز در دلم آتشی بود ولی با شادی می رقصیدم.

مجلس گرم بود که یک نفر وارد مجلس شد و با بغض و کینه سر داد که این روزها مراسم رحلت امام خمینی است و به میزبان دستور داد که آهنگ را خاموش کند، بچه های میزبان که نوجوان بودند و مهمانی دورهمی داشتند ناراحت شدند و هر چه دلشون خواست توی دلشون بدوبیراه به آن شخص و امام راحل دادند و گفتند به ماچه رحلته و مگه پیامبر بوده.. ولی میزبان به احترام مهمانش آهنگ را خاموش کرد و همه نشستیم.

در همان لحظه بود که دیدم چقدر بین ما و داعیه داران و امام دوستان فاصله است، همان لحظه گفتم خانوم "الف"؛ من هنوز لباس عزا بر تن دارم ودلم غوغایی است ولی دلیل نمیشه مهمانی و شادی دوستان را برهم بزنم، این کارتون اصلا درست نیست، بهم گفت شما مشکل دارید،لذات دنیا شما رو کور کرده و .. و به مهندس سحابی و دخترش و همه ی ما توهین کرد و اظهار خوشحالی کرد از مرگ آنها. بهش گفتم: شما اشتباه می کنید، سحابی ها و هاله ها فقط شخص نیستند، آنها یک فرهنگ و زندگی اند، فرهنگی که به من یاد داد شادی هیچکس را بر هم نزنم، و احترام مجلس را نگه دارم، حتی در مرگ سنگین و غمینشان.

و این قطعه از مولانا را برایشان بازگو کردم:

کــــه گفــت آن زنده ی جــــاوید بمُرد؟
که گفت کـــــه آفتـــابِ امیــــــد بمُرد؟
آن دشمــــنِ خـــورشید برآمـــد بر بام
دو چشم ببست و گفت خورشید بمُرد

3 سال است وسط های خرداد به یاد این خاطره می افتم و خوشحال از اینکه سحابی ها را داشتیم و با هاله ها آشنا بودیم و صابرها را در این ملک داشتیم و غمین از اینکه چه زود پرکشیدند، هرچند یادشان همیشه در دل هایمان جاری است و مرامشان سرلوحه ی رفتارمان..


.

.

.

 

و اینک سه سال گذشته از ان روز

و هنوز دلتنگی مان تازه است

دلتنگی هایمان

 

  • محبوب موحددوست (ارغوان)

با سلام.

از امروز میخواهم تجربیات کاری ام را از طریق این وبلاگ منتشر کنم.

قبل از انتشار خوب است به چند نکته اشاره کنم:

1- طی انتشار؛ اسم شرکت و اعضای شرکت را منتشر نمیکنم

 2- در اینجا تنها و تنها در نظر دارم تجربیاتم را در محیط کار بیان کنم -به دور از دانسته های خوانده شده ام در کتاب ها و مقالات-، بنابراین آنچه می خوانید تجربیات بکر و خام اینجانب در فضای کسب و کار است، به دور از اظهار نظرات بیان شده در کتب و.. 

        از این طریق هم می توانم آرشیوی از تجربیاتم داشته باشم و هم با اشتراک گذاری این تجربیات و تامل و تعمق در آن و نظرات دوستان و اساتید محترم بتوانیم در دراز مدت فضای کسب و کار را بیش از پیش بشناسیم و در آن تفکر داشته باشیم.

3- باز هم بر این امر تاکید میکنم که این نوشته ها؛ فقط و فقط گزارشی از تجربیات شخصی و دست گذاشتن بر روی نکات کلیدی روزهای کاری ام می باشد و قرار نیست همه ی این حرفها و نوشته ها را فردا ، هفته ی آینده و یا چندسال دیگه هم قبول داشته باشم و هر روز با تجربه های جدید تر و دید باز تر ممکن است رد و یا تائیدشان کنم.

 

4- در نگارش این رویداد بیشتر از زبان محاوره ای استفاده خواهم کرد تا زبان نگارش مقالات و.. 

 

پیشاپیش از اساتید و همکاران محترم کمال تشکر را دارم.

به امید روزهای نیک

  • محبوب موحددوست (ارغوان)

درد من حصار برکه نیست،

 درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است...


چند سال پیش با شخصی آشنا شدم که شاعر بود. آشنایی ما از طریق وبلاگ بود. شعر هایی پر محتوا می نوشت و آن سالها جز شاگردان برتر ارشد دانشکده ی علوم انسانی دانشگاه مان بود.

همیشه دوست داشتم بیشتر و بیشتر باهاش صمیمی بشم و دوست شدن باهاش جز آرزوهام بود. راستش خیلی بزرگتر از این می دیدمش که بشه باهاش دوست شد!!

تا اینکه با هم دوست شدیم.

صمیمی تر شدیم.

گفت کار ندارم، یه جا رفتم تو دفتر روزنامه ولی خوب نیس، حقوقش کمه. باید ادامه تحصیل بدم. هنوز ازدواج نکردم. حالم خوب نیست و... و هربار باهاش حرف می زدم یا پول نداشت یا کار نداشت یا حالش خوب نبود. و هیــچ وقت برام نمی خندید. انرژی منفی زیادی بهم میداد. تو اس ام اس هاش، تو تماس هاش،.. تهران زندگی می کرد و به یکی از دوستام سپردم توی یه آموزشگاه - که رئیسش بود-  براش کار پیدا کنه. دوستم گفت باشه. ولی اون نرفت!!! بهونه کرد که می خواد برای دکترا بخونه. و دوباره بی پول و بی کار و مضطرب و .. بود.

آخرین باری که دیدمش روزی بود که رفته بودم تهران برای یه سری کارهام. یه روز کامل با هم بودیم، جاهایی که می خواستم برمو باهم می رفتیم و همراهم بود؛ خیلی انسان خوب و مهربونی بود ولی گوله ای از انر‍ژی منفی!!

نه می خندید و نه سعی میکرد الکی بخنده،

از بس انرژی منفی داشت واقعا دیگه دلم نمی خواست باهاش دوست باشم. دیگه دوست نداشتم جواب تماسهاشو بدم، جواب اس ام اس هاشو بدم. راستش حس بدی بهم می داد.. با همه ی مهربونی هاش احساس میکردم خودشو تو یه مردابی اسیر کرده و بیشتر از این نمیتونستم باهاش دوست بمونم، جاذبه ی منفیش می تونست منو هم به سمت مرداب بکشونه..

راستشو بخواهید هم دلم براش تنگ شده هم تنگ نشده!!

تنگ شده برای شعرهایی که برام میخواند،

اونروز توی پارک لاله یه شعر زیبا از احمدرضا احمدی خواند با آن تن قشنگ صداش. عالی بود. اما.. اما من دیگه نمی تونستم باهاش دوست بمونم. محبوس بود. محبوس خودش و افکار منفی اش..

همیشه آرزو می کردم کاش خودشو رها می کرد

کاش می خندید

کاش یه کم زندگی میکرد

کاش به جای فکرِ پرش، به سوی بهتر شدن گام بر میداشت.

و الان به این دلیل این دوست رو بازگو کردم تا به خودم بیام، تا یادم بیاد به خاطر انرژیهای منفیش رهاش کردم، تا من هم اسیر نباشم..

و سرمشق قرار بدم اونو ؛ سرمشق اسیر نشدن در مرداب آمال و آرزوهای شاید دست یافتنی ولی زمین گیرانه!!

اسیر نشدن در مرداب تنگ نظری و رهانشدن و نخندیدن و خود را کوچک شمردن.

یادم نرود که همیشه انرژی خوب به اطرافم پراکنم تا دوست بدارم دوست داشته بشوم و زندگی کنم و قلبم همیشه سرخ و تر بتپد..

  • محبوب موحددوست (ارغوان)

صبح بخیر

           صبح بخیر

                          صبح بخیر 


صبح نوشت وارسته ی عزیز: 

ﻋﻘﻼﻧﻴﺖ و ﺻﻠﺢ اﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮاﻱ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺏ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺑﺮاﻱ ﻓﺮﺩاﻱ ﻓﺮﺯﻧﺪاﻧﺘﺎﻥ ﺧﻮﺏ اﺳﺖ، ﺑﺎﻭﺭ ﻛﻨﻴﺪ.


  • محبوب موحددوست (ارغوان)