دلتنگ هاله ام..هنـــوز
کــــه گفــت آن زنده ی جــــاوید بمُرد؟
که گفت کـــــه آفتـــابِ امیــــــد بمُرد؟
آن دشمــــنِ خـــورشید برآمـــد بر بام
دو چشم ببست و گفت خورشید بمُرد
روزی که مهندس سحابی رفت پریشان بودیم؛ بیشه را خالی تر از همیشه از شیران دیدیم.
آن شب که پیکر پاکش در خانه بود و هاله ی عزیزش بر سر بالین پدر قرآن می خواند؛ مارا به صبر و امید فرا خواند.
هاله میگفت پدر همیشه لبخند به لب داشت و از ما میخواست صبور باشیم و امیدوار..
صدای هاله لطیف و سرشار از زندگی بود..
و فردای آن شب؛ هاله را به ضرب وشتمی به شهادت رساندند
آن روز گریستیم..
سیاه پوشیدیم
آن روز پریشان بودیم و خاک آلود
هاله
و چند روز بعد
هدی
چه دردی در سینه داشتیم..
هنوز دو روز از مرگ سنگین مهندس سحابی و دختر بهاری اش هاله ی عزیز نگذشته بود که به مهمانی ای دعوت شدم، در مهمانی بزن و بکوبی برپا بود و همه شاد و خوشحال بودند.. دلم نمی آمد چهره ی غم در آن مهمانی بپوشم و یا مجلس را ترک کنم؛ یاد حرف های مهندس سحابی و هاله در گوشم می پیچید.. باید با اطرافیان بود، باید شاد بود و دیگران را شاد کرد، باید لبخند زد.
آن روز با آهنگ های شاد همراه بچه ها رقصیدم. و لبخند به لب داشتم. آن روز در دلم آتشی بود ولی با شادی می رقصیدم.
مجلس گرم بود که یک نفر وارد مجلس شد و با بغض و کینه سر داد که این روزها مراسم رحلت امام خمینی است و به میزبان دستور داد که آهنگ را خاموش کند، بچه های میزبان که نوجوان بودند و مهمانی دورهمی داشتند ناراحت شدند و هر چه دلشون خواست توی دلشون بدوبیراه به آن شخص و امام راحل دادند و گفتند به ماچه رحلته و مگه پیامبر بوده.. ولی میزبان به احترام مهمانش آهنگ را خاموش کرد و همه نشستیم.
در همان لحظه بود که دیدم چقدر بین ما و داعیه داران و امام دوستان فاصله است، همان لحظه گفتم خانوم "الف"؛ من هنوز لباس عزا بر تن دارم ودلم غوغایی است ولی دلیل نمیشه مهمانی و شادی دوستان را برهم بزنم، این کارتون اصلا درست نیست، بهم گفت شما مشکل دارید،لذات دنیا شما رو کور کرده و .. و به مهندس سحابی و دخترش و همه ی ما توهین کرد و اظهار خوشحالی کرد از مرگ آنها. بهش گفتم: شما اشتباه می کنید، سحابی ها و هاله ها فقط شخص نیستند، آنها یک فرهنگ و زندگی اند، فرهنگی که به من یاد داد شادی هیچکس را بر هم نزنم، و احترام مجلس را نگه دارم، حتی در مرگ سنگین و غمینشان.
و این قطعه از مولانا را برایشان بازگو کردم:
کــــه گفــت آن زنده ی جــــاوید بمُرد؟
که گفت کـــــه آفتـــابِ امیــــــد بمُرد؟
آن دشمــــنِ خـــورشید برآمـــد بر بام
دو چشم ببست و گفت خورشید بمُرد
3 سال است وسط های خرداد به یاد این خاطره می افتم و خوشحال از اینکه سحابی ها را داشتیم و با هاله ها آشنا بودیم و صابرها را در این ملک داشتیم و غمین از اینکه چه زود پرکشیدند، هرچند یادشان همیشه در دل هایمان جاری است و مرامشان سرلوحه ی رفتارمان..
.
.
.
و اینک سه سال گذشته از ان روز
و هنوز دلتنگی مان تازه است
دلتنگی هایمان
- ۹۳/۰۳/۱۵