درد من حصار برکه نیست..
درد من حصار برکه نیست،
درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است...
چند سال پیش با شخصی آشنا شدم که شاعر بود. آشنایی ما از طریق وبلاگ بود. شعر هایی پر محتوا می نوشت و آن سالها جز شاگردان برتر ارشد دانشکده ی علوم انسانی دانشگاه مان بود.
همیشه دوست داشتم بیشتر و بیشتر باهاش صمیمی بشم و دوست شدن باهاش جز آرزوهام بود. راستش خیلی بزرگتر از این می دیدمش که بشه باهاش دوست شد!!
تا اینکه با هم دوست شدیم.
صمیمی تر شدیم.
گفت کار ندارم، یه جا رفتم تو دفتر روزنامه ولی خوب نیس، حقوقش کمه. باید ادامه تحصیل بدم. هنوز ازدواج نکردم. حالم خوب نیست و... و هربار باهاش حرف می زدم یا پول نداشت یا کار نداشت یا حالش خوب نبود. و هیــچ وقت برام نمی خندید. انرژی منفی زیادی بهم میداد. تو اس ام اس هاش، تو تماس هاش،.. تهران زندگی می کرد و به یکی از دوستام سپردم توی یه آموزشگاه - که رئیسش بود- براش کار پیدا کنه. دوستم گفت باشه. ولی اون نرفت!!! بهونه کرد که می خواد برای دکترا بخونه. و دوباره بی پول و بی کار و مضطرب و .. بود.
آخرین باری که دیدمش روزی بود که رفته بودم تهران برای یه سری کارهام. یه روز کامل با هم بودیم، جاهایی که می خواستم برمو باهم می رفتیم و همراهم بود؛ خیلی انسان خوب و مهربونی بود ولی گوله ای از انرژی منفی!!
نه می خندید و نه سعی میکرد الکی بخنده،
از بس انرژی منفی داشت واقعا دیگه دلم نمی خواست باهاش دوست باشم. دیگه دوست نداشتم جواب تماسهاشو بدم، جواب اس ام اس هاشو بدم. راستش حس بدی بهم می داد.. با همه ی مهربونی هاش احساس میکردم خودشو تو یه مردابی اسیر کرده و بیشتر از این نمیتونستم باهاش دوست بمونم، جاذبه ی منفیش می تونست منو هم به سمت مرداب بکشونه..
راستشو بخواهید هم دلم براش تنگ شده هم تنگ نشده!!
تنگ شده برای شعرهایی که برام میخواند،
اونروز توی پارک لاله یه شعر زیبا از احمدرضا احمدی خواند با آن تن قشنگ صداش. عالی بود. اما.. اما من دیگه نمی تونستم باهاش دوست بمونم. محبوس بود. محبوس خودش و افکار منفی اش..
همیشه آرزو می کردم کاش خودشو رها می کرد
کاش می خندید
کاش یه کم زندگی میکرد
کاش به جای فکرِ پرش، به سوی بهتر شدن گام بر میداشت.
و الان به این دلیل این دوست رو بازگو کردم تا به خودم بیام، تا یادم بیاد به خاطر انرژیهای منفیش رهاش کردم، تا من هم اسیر نباشم..
و سرمشق قرار بدم اونو ؛ سرمشق اسیر نشدن در مرداب آمال و آرزوهای شاید دست یافتنی ولی زمین گیرانه!!
اسیر نشدن در مرداب تنگ نظری و رهانشدن و نخندیدن و خود را کوچک شمردن.
یادم نرود که همیشه انرژی خوب به اطرافم پراکنم تا دوست بدارم دوست داشته بشوم و زندگی کنم و قلبم همیشه سرخ و تر بتپد..
- ۹۲/۱۰/۲۵