زنجیر
زنجیر
زنجیر
قطره ای خون چکید از تاک زنجیر وار..
.
.
.. دیشب خواب دیدم.
خواب دانشگاه
خواب آذر ماه..
خوابی روشن بود
- ۰ نظر
- ۰۲ آذر ۹۲ ، ۲۲:۲۴
زنجیر
زنجیر
زنجیر
قطره ای خون چکید از تاک زنجیر وار..
.
.
.. دیشب خواب دیدم.
خواب دانشگاه
خواب آذر ماه..
خوابی روشن بود
قصه انسانی است که صاحب چشمه ای در سرزمین خود است... اما برای کشف طعم چشمه های دیگر به تمام جهان سفر می کند .
.
.
.
...
چند روزی است عرفان می خوانم؛ از نوع نظر آهاری اش!
دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش می خواست به چشم بیاید؛ اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمین روشن برگها می انداخت و گاهی فریاد میزد و می گفت من هستم؛ تماشایم کنید! اما جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند، یا حشره هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می کردند، هیچ کس به او نگاه نمی کرد.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه این رسمش نیست. من به چشم هیچ کس نمی آیم. کاش کمی بزرگ تر، کمی بزرگ تر مرا می آفریدی! خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی! بزرگ تر از آنچه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی! «رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی! دانه کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید؛ اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند. سال ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچ کس نمی توانست ندیده اش بگیرد.
سپیداری که به چشم همه می آمد.
دست نوشته ای از خانم عرفان نظر آهاری
آدمیزاد است دیگر..
روزی بابک رفعتی میشود، گم در پس سوت ها و دویدن ها بر افقی سبــز پر از رنگ..
روزی باز دوباره بابک رفعتی می شود؛ اینبار هویدا، در وان حمام اتاق کوچکی در کلن پر از مرگ..
و روزی بابک رفعتی می شود، و کتابی پر از زندگی..
و "من به مرگ می خندم".
.
.
آدمیزاد است دیگر..
گاهی تب می کند و به قول علی آقای زمانیان در پاسخ کامنتی به من : فقط یادمان باشد
"بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم"
در ادامه ی مطلب بخوانید از بابک رفعتی
آدمیزاد است دیگر؛ تنوع طلب، کمال جو، ناراضی، دم دمی مزاج و .. و.. و هر صفت دیگری که در ذهن داری.
آدمیزاد است دیگر؛ گاهی می خواد برود و گاه در ماندن اصرار می ورزد.
آدمیزاد است دیگر..
و در میان کائنات فقط آدمیزاد است که هر چه بخواد می تواند بکند و هر چه بخواهد نمی تواند!!
می تواند ؛ چون آدمیزاد است و نمی تواند چون آدمیزاد است.
به خودش می پیچد چون آدمیزاد است.
به خودش می نازد چون آدمیزاد است.
این موجود دوپا عجب آدمیزادی است..
هان ای آدمی؛ خودت را سخت نگیر! هر آنچه در توانی باش.
الان داشتم قصه ی دوران کودکیمو می خوندم؛ چند دقیقه به دور از هیاهوی روزگار...
قصه ای که هر بار با خوندنش حس ناب کودکی و دریا دلی میاد سراغم، دلم می خوام دنیا رو فتح کنم نه به خاطر غرور و تکبر و هر منظور بزرگ منشانه ی دیگری!!! فقط دوست دارم برم کشف اش کنم ، چون دوست دارم ببینم ته این جویبار کجاست؟؟
و این قصه همیشه منو می بره به اون روزهای معصومیت و صداقت و رفتن..
اینبار 3 جای قصه تکانم داد ...
اولش، دم دمای آخر، و آخرش..
احساس کودکی در من شکفت .. احساس بودن در من پر زد..
به شمام پیشنهاد می کنم یه بار دیگه ماهی سیاه کوچولو رو بخونید.
ماهی سیاه کوچولو گفت: «نه مادر، من دیگر از این گردشها خسته شدهام، میخواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرفها را به ماهی کوچولو یاد داده، اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفتهام؛ مثلا این را فهمیدهام که بیشتر ماهیها، موقع پیری شکایت میکنند که زندگیشان را بیخودی تلف کردهاند. دایم ناله و نفرین میکنند و از همه چیز شکایت دارند. من میخواهم بدانم که، راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکهجا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا میشود زندگی کرد. . .؟»
..
.
.
ماهی سیاه کوچولو گرمی سوزان آفتاب را در پشت خود حس میکرد و لذت میبرد. آرام و خوش در سطح دریا شنا میکرد و به خودش میگفت:
«مرگ خیلی آسان میتواند الان به سراغ من بیاید، اما من تا میتوانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم ـ که میشوم ـ مهم نیست، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد. . .»
...
.
.
ناگهان دید ماهیخوار همینطور پیچ و تاب میخورد و فریاد میکشد، تا اینکه شروع کرد به دست و پا زدن و پایین آمدن و بعد شلپی افتاد توی آب و باز دست و پا زد تا از جنب و جوش افتاد، اما از ماهی سیاه کوچولو هیچ خبری نشد و تا بهحال هم هیچ خبری نشده . . .
..
ماهی پیر قصهاش را تمام کرد و به دوازده هزار بچه و نوهاش گفت: « دیگر وقت خواب است بچهها، بروید بخوابید.»
بچهها و نوهها گفتند: «مادربزرگ! نگفتی آن ماهی ریزه چطور شد.»
ماهی پیر گفت: « آنهم بماند برای فردا شب. حالا وقت خواب است، شببخیر!»
یازده هزار و نهصد و نود و نه ماهی کوچولو «شببخیر» گفتند و رفتند خوابیدند. مادربزرگ هم خوابش برد، اما ماهی سرخ کوچولوئی هر چقدر کرد، خوابش نبرد، شب تا صبح همهاش در فکر دریا بود . . .
دیشب بعد از سالها شب نشینی نکردن در دریای ارتباطات و اطلاعات، و ننشستن پای اینترنت جاتون خالی از شغال خوان تا خروس خوان را به نت گردی اختصاص دادم.
فیس بوک گردی که دیگر جای خود دارد..
بامداد را با دوستان به گفتگو و خنده گذراندم،
به یاد روزهای خوش دانشگاه و کانونهای فرهنگی با دوستان کانونی گپ گروهی داشتیم و خلاصه ساعت 2 بامدادمان خوش بود.
گپ با محمد امین رو که دیگه نگویید با اون لهجه ی کاشونی.. دلتنگ استاد شدم (www.mashal.blogfa.com) ، یک دلتنگی شاد.
گفتگو با دکتر دباغ عزیز (www.soroushdabagh.com) هم که جای خود دارد، گفتگویی امیدبخش و زنده که بوی بازگشت معرفت و حکمت به سرایمان را می داد.
و بعد از همه ی اینها ساعت طلایی 4 بامداد را به خلوت خود رفتم، خلوتی نه گزنده و مخوف با طعم اسارت در چنگال تنها دادار زمین و زمان با چاشنی ترس و وحشت و صدای جیـــــــغ آثار ون گوگ؛ بل خلوتی با من ِ من، تنها دارنده ی من ، تنها سرود رهایی بخش من، تنها خدای من، در حضور او. و بستن پیمان آشتی من با او، اویی که مهر است نه مالک، عشق است نه خوف.. اویی که مشعل است نه راه، که راه منم و او مشعل.. مشعلی است در دستان من، نه من ملکی در چنگال او..
خلوتی فرح بخش و سازنده.
عهدی پاینده و ... اینک در راهم .
و باوری بارور در دلم میگوید:
به سلامت خواهم گذشت؛ تنها باید پارو زد..
روز و روزگار بر شما خوش
محبوب موحد دوست
هشتم مهر هزار و سیصد و نود و دو
با سلام و درود
از سال 1383 نوشتن در فضای مجازی را با پرشین بلاگ شروع کردم و خیلی زود به بلاگفا پیوستم. نزدیک به 4 سال میهمان بلاگفا بودم تا اینکه در سال 1388 به دلیل نامعلومی وبلاگ دوران دانشجویی ام مسدود شد و من حیران و بی نام نوشتن در بلاگفا را ادامه دادم و هر روز نسخه پشتیبان تهیه می کردم و بی اعتمادی و نا امنی در نوشته های مجازم موج می زد. بعد از یک سالی نوشتن در بلاگفا –با حس ناامنی- به ورد پرس و بلاگر کوچ کردم. به حق این دو سرویس، سرویس هایی حرفه ای برای وبلاگ نویسی اند ولی چنانچه می دانید هر دو در ایران فیلتر هستند و هر بار برای وارد شدن به قسمت مدیریت وبلاگ با مشکلاتی مواجه میشدم و به همین خاطر با وجود عدم رضایت از سرویس های داخلی به بلاگفا برگشتم.
و روزی باخبر شدم چند تن از دوستان در بلاگفا به مشکلات غریبی برخورده اند؛ تمام نوشته هایشان از دسترس خارج شده و همه ی آنچه کاشته بودند به باد رفته بود و سرویس بلاگفا بدون هیچ توضیح منطقی با عذر خواهی ساده ای از این مسئله ی مهم به سادگی گذشت.
و به همین خاطر زمانی نسبتا طولانی دست از نوشتن در فضای مجازی شستم.
تا اینکه دوست گرامی جناب آقای مقامی blog.ir را به اینجانب معرفی کردند.
امیدوارم در این سرویس بدون دغدغه ی ایرادهای فنی و به دنبال آن حذف مطالب؛ بتوانم گزارشات، مقالات، کتابهایی که می خوانم و تمام روزهای مفید را به رشته ی تحریر در آورم.
با تشکر
محبوب موحددوست
3 مرداد 1392