شب های روشن-3
چند روزی است عرفان می خوانم؛ از نوع نظر آهاری اش!
دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش می خواست به چشم بیاید؛ اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمین روشن برگها می انداخت و گاهی فریاد میزد و می گفت من هستم؛ تماشایم کنید! اما جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند، یا حشره هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می کردند، هیچ کس به او نگاه نمی کرد.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه این رسمش نیست. من به چشم هیچ کس نمی آیم. کاش کمی بزرگ تر، کمی بزرگ تر مرا می آفریدی! خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی! بزرگ تر از آنچه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی! «رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی! دانه کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید؛ اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند. سال ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچ کس نمی توانست ندیده اش بگیرد.
سپیداری که به چشم همه می آمد.
دست نوشته ای از خانم عرفان نظر آهاری
- ۹۲/۰۸/۲۶