اما من تا می توانم زندگی میکنم...
الان داشتم قصه ی دوران کودکیمو می خوندم؛ چند دقیقه به دور از هیاهوی روزگار...
قصه ای که هر بار با خوندنش حس ناب کودکی و دریا دلی میاد سراغم، دلم می خوام دنیا رو فتح کنم نه به خاطر غرور و تکبر و هر منظور بزرگ منشانه ی دیگری!!! فقط دوست دارم برم کشف اش کنم ، چون دوست دارم ببینم ته این جویبار کجاست؟؟
و این قصه همیشه منو می بره به اون روزهای معصومیت و صداقت و رفتن..
اینبار 3 جای قصه تکانم داد ...
اولش، دم دمای آخر، و آخرش..
احساس کودکی در من شکفت .. احساس بودن در من پر زد..
به شمام پیشنهاد می کنم یه بار دیگه ماهی سیاه کوچولو رو بخونید.
ماهی سیاه کوچولو گفت: «نه مادر، من دیگر از این گردشها خسته شدهام، میخواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرفها را به ماهی کوچولو یاد داده، اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفتهام؛ مثلا این را فهمیدهام که بیشتر ماهیها، موقع پیری شکایت میکنند که زندگیشان را بیخودی تلف کردهاند. دایم ناله و نفرین میکنند و از همه چیز شکایت دارند. من میخواهم بدانم که، راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکهجا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا میشود زندگی کرد. . .؟»
..
.
.
ماهی سیاه کوچولو گرمی سوزان آفتاب را در پشت خود حس میکرد و لذت میبرد. آرام و خوش در سطح دریا شنا میکرد و به خودش میگفت:
«مرگ خیلی آسان میتواند الان به سراغ من بیاید، اما من تا میتوانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم ـ که میشوم ـ مهم نیست، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد. . .»
...
.
.
ناگهان دید ماهیخوار همینطور پیچ و تاب میخورد و فریاد میکشد، تا اینکه شروع کرد به دست و پا زدن و پایین آمدن و بعد شلپی افتاد توی آب و باز دست و پا زد تا از جنب و جوش افتاد، اما از ماهی سیاه کوچولو هیچ خبری نشد و تا بهحال هم هیچ خبری نشده . . .
..
ماهی پیر قصهاش را تمام کرد و به دوازده هزار بچه و نوهاش گفت: « دیگر وقت خواب است بچهها، بروید بخوابید.»
بچهها و نوهها گفتند: «مادربزرگ! نگفتی آن ماهی ریزه چطور شد.»
ماهی پیر گفت: « آنهم بماند برای فردا شب. حالا وقت خواب است، شببخیر!»
یازده هزار و نهصد و نود و نه ماهی کوچولو «شببخیر» گفتند و رفتند خوابیدند. مادربزرگ هم خوابش برد، اما ماهی سرخ کوچولوئی هر چقدر کرد، خوابش نبرد، شب تا صبح همهاش در فکر دریا بود . . .
- ۹۲/۰۸/۰۳