بهمن ..تبعید..
آری؛ این چنین است برادر..
سرگذشت دیگران برایش مهم است. می خواسته است حقیقت را، آن چنان که فهمیده است، با مردم در میان بگذارد. می خواسته است از رنج های مردم بکاهد. می خواسته است ابرهای تیره ی جهل و ترس را از آسمان شهر بزداید. مساله اش نه خودش بلکه مردمی بوده است که در انقیاد دست و پا می زنند و در تیرگی ندانستن، راه خویش را گم کرده اند. هراسان به هر سو می نگرد و دلنگران زمانه ای است که در آن می زید. اما، گاهی حاکمان بر سرش می کوبند و او را از متن به حاشیه می رانند. در تنگنای زیستن اش قرار می دهند. مجبورش می کنند تا پشت مرزهای "عمل" عقب بنشیند. گر چه به هیچ سویی تبعید نمی شود و دست کم به ظاهر او در شهر خویش است اما بتدریج، جلای وطن می کند یا به برون و یا به درون. با خود زمزمه می کند، "وقتی کشورم مرا نمی خواهد، من نیز او را نمی خواهم". (نویمان) گرچه این سخن بر زبانش جاری می شود، اما جانش با هزار رشته به سرزمین اش بسته شده است. غمگینانه راه رفتن در پیش می گیرد زیرا همه ی راه ها را او بسته اند. گاهی بدان سوی مرز جغرافیایی سفر می کند و گاهی به درون مرز ناپیدای خویش رجعت می کند. همین جا نشسته است، اما پیدا نیست. هست اما گوشه ای سر در کار خویش دارد و به تعبیر ولتر، باغچه ی خود را بیل می زند. وقتی جایی در متن نداشته باشد، به درون خویش می خزد. وقتی ترس و وحشت سایه گستر می شود، به درون پناه می برد. وقتی برون، برایش تنگ می گردد به درون فراخ خویش رجعت می کند. با خویش می زید و به تعبیر شریعتی، چونان کرگدن تنها سفر می کند.
تبعید شدگان به درون، حاشیه نشین جامعه و سیاست می شوند. بازیگران دیروز، تماشاچیان امروز می شوند. و بعد از این، حتی از تماشا خسته می شوند. چشم هایشان را می بندند. تماشاچیان امروز، برای نسل فردا، غریبه هایی می نمایند که کولی وار در حاشیه ی فرهنگ و زندگی پرسه زده اند.
در سرزمین من، روشنفکری، چونان داغ ننگی است آویخته بر چهره ی اندوهگین کسانی که قلب شان برای مردمانشان می تپد.
خانه به دوشانی را می مانند که از این سو بدان سو می گریزند. تبعید شدگانی که به اجبار تن به مهاجرت سیاه می دهند.
- ۹۳/۱۱/۱۲