M o v a h e d d o u s t . i r

در این روزهای خوانش(!) از شعله امید در سینه‌ خود محافظت می کنم، زیرا امید بذر هویت من است؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن می‌کند و جان هرکسی را در هر کجای جهان که بیتوته کرده باشد به اهتزاز در می‌آورد..

M o v a h e d d o u s t . i r

در این روزهای خوانش(!) از شعله امید در سینه‌ خود محافظت می کنم، زیرا امید بذر هویت من است؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن می‌کند و جان هرکسی را در هر کجای جهان که بیتوته کرده باشد به اهتزاز در می‌آورد..

M o v a h e d d o u s t . i r

من معمار بزرگ زندگی خویش ام!
گذشته ام مرا و من آینده ام را می سازم و می دانم که جهان آن گونه نیست که من می خواهم. با این همه در جهان واقعیت های گاه زمخت و ناساز و گاه لطیف و سازگار، راهم را جستجو می کنم و می دانم که می یابم راه خویش را
لابلای همین واقعیت های ستبر و بعضا گریزناپذیر، می توانم خودم باشم و با سماجت و پایداری، خودم را بر هر چه هست تحمیل کنم. من هستم، زیرا بودن، حق من است. چگونه زیستن ام را انتخاب می کنم و چگونه  بودنم را. می دانم چنین زیستنی بار مسئولیت سنگین را بر دوشم خواهد نهاد. اما چه باک، شانه های اراده ام را از زیر بار مسئولیت شیرین زیستن و خویشتن رها نمی کنم.
چونان قایق رانی که در دریای مواج و پرتلاطم، تنها، پارو می زند تا به ساحل آرامش برسد، من نیز همچون همه ی آدمیان دیگر، بر قایق سرنوشت خویش نشسته ام. پارو می زنم. گاهی خسته، گاهی اندوهگین، گاهی شاد و گاهی امیدوار می شوم. اما در این میانه، هیچ از تلاش باز نمی ایستم. خستگی یکی از واقعیت های همین عالم است. اندوه یکی از واقعیتهای این عالم است. اما اندوه می آید و می رود. من بر قله ی زندگی می ایستم و شراب های تلخ و شیرین زیستن را می نوشم. و با خود می گویم: گذشته ام مرا، و من آینده ام را خواهم ساخت.

محبوب موحددوست
مرداد1392

بهمن ..تبعید..

يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۳، ۰۴:۴۲ ق.ظ

نسخه مبایل مطلب

آری؛ این چنین است برادر..

سرگذشت دیگران برایش مهم است. می خواسته است حقیقت را، آن چنان که  فهمیده است، با مردم در میان بگذارد. می خواسته است از رنج های مردم بکاهد. می خواسته است ابرهای تیره ی جهل و ترس را از آسمان شهر بزداید. مساله اش نه خودش بلکه مردمی بوده است که در انقیاد دست و پا می زنند و در تیرگی ندانستن، راه خویش را گم کرده اند. هراسان به هر سو می نگرد و دلنگران زمانه ای است که در آن می زید. اما، گاهی حاکمان بر سرش می کوبند و او را از متن به حاشیه می رانند. در تنگنای زیستن اش قرار می دهند. مجبورش می کنند تا پشت مرزهای "عمل" عقب بنشیند. گر چه به هیچ سویی تبعید نمی شود و دست کم به ظاهر او در شهر خویش است اما بتدریج، جلای وطن می کند یا به برون و یا به درون. با خود زمزمه می کند، "وقتی کشورم مرا نمی خواهد، من نیز او را نمی خواهم". (نویمان) گرچه این سخن بر زبانش جاری می شود، اما جانش با هزار رشته به سرزمین اش بسته شده است. غمگینانه راه رفتن در پیش می گیرد زیرا همه ی راه ها را او بسته اند. گاهی بدان سوی مرز جغرافیایی سفر می کند و گاهی به درون مرز ناپیدای خویش رجعت می کند. همین جا نشسته است، اما پیدا نیست. هست اما گوشه ای سر در کار خویش دارد و به تعبیر ولتر، باغچه ی خود را بیل می زند. وقتی جایی در متن نداشته باشد، به درون خویش می خزد. وقتی ترس و وحشت سایه گستر می شود، به درون پناه می برد. وقتی برون، برایش تنگ می گردد به درون فراخ خویش رجعت می کند. با خویش می زید و به تعبیر شریعتی، چونان کرگدن تنها سفر می کند.

تبعید شدگان به درون، حاشیه نشین جامعه و سیاست می شوند. بازیگران دیروز، تماشاچیان امروز می شوند. و بعد از این، حتی از تماشا خسته می شوند. چشم هایشان را می بندند. تماشاچیان امروز، برای نسل فردا، غریبه هایی می نمایند که کولی وار در حاشیه ی فرهنگ و زندگی پرسه زده اند.

در سرزمین من، روشنفکری، چونان داغ ننگی است آویخته بر چهره ی اندوهگین کسانی که قلب شان برای مردمانشان می تپد.

خانه به دوشانی را می مانند که از این سو بدان سو می گریزند. تبعید شدگانی که به اجبار تن به مهاجرت سیاه می دهند.

  • محبوب موحددوست (ارغوان)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی