M o v a h e d d o u s t . i r

در این روزهای خوانش(!) از شعله امید در سینه‌ خود محافظت می کنم، زیرا امید بذر هویت من است؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن می‌کند و جان هرکسی را در هر کجای جهان که بیتوته کرده باشد به اهتزاز در می‌آورد..

M o v a h e d d o u s t . i r

در این روزهای خوانش(!) از شعله امید در سینه‌ خود محافظت می کنم، زیرا امید بذر هویت من است؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن می‌کند و جان هرکسی را در هر کجای جهان که بیتوته کرده باشد به اهتزاز در می‌آورد..

M o v a h e d d o u s t . i r

من معمار بزرگ زندگی خویش ام!
گذشته ام مرا و من آینده ام را می سازم و می دانم که جهان آن گونه نیست که من می خواهم. با این همه در جهان واقعیت های گاه زمخت و ناساز و گاه لطیف و سازگار، راهم را جستجو می کنم و می دانم که می یابم راه خویش را
لابلای همین واقعیت های ستبر و بعضا گریزناپذیر، می توانم خودم باشم و با سماجت و پایداری، خودم را بر هر چه هست تحمیل کنم. من هستم، زیرا بودن، حق من است. چگونه زیستن ام را انتخاب می کنم و چگونه  بودنم را. می دانم چنین زیستنی بار مسئولیت سنگین را بر دوشم خواهد نهاد. اما چه باک، شانه های اراده ام را از زیر بار مسئولیت شیرین زیستن و خویشتن رها نمی کنم.
چونان قایق رانی که در دریای مواج و پرتلاطم، تنها، پارو می زند تا به ساحل آرامش برسد، من نیز همچون همه ی آدمیان دیگر، بر قایق سرنوشت خویش نشسته ام. پارو می زنم. گاهی خسته، گاهی اندوهگین، گاهی شاد و گاهی امیدوار می شوم. اما در این میانه، هیچ از تلاش باز نمی ایستم. خستگی یکی از واقعیت های همین عالم است. اندوه یکی از واقعیتهای این عالم است. اما اندوه می آید و می رود. من بر قله ی زندگی می ایستم و شراب های تلخ و شیرین زیستن را می نوشم. و با خود می گویم: گذشته ام مرا، و من آینده ام را خواهم ساخت.

محبوب موحددوست
مرداد1392

دل انگیزترین سرنوشت انسان..

جمعه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۲۳ ق.ظ

چون است حال بستان ای باد نوبهاری

کز بلبلان بر آمد فریاد بی قراری

..

در گوشه ای از تاریخ، جغرافیای دلم را گشوده ام رو به پنجره زمانه ای که حال مرا نشانه رفته است..

شبی غمین است و دلنشین.. معنوی و محزون.

چقدر دلم میخواست امشب را همراهم بودی؛ موسیقی هایی که دارم گوش میدهم را با تو به اشتراک میگذاشتم و با هم از چای من می نوشیدیم و گپی بود و کتابی و موسیقی و چایی و..

برمیخیزم.. به سمت پنجره ی همیشه بسته اتاقم می روم.. پنجره را باز میکنم و تا کمر آویزان میشوم از پنجره.. شب است و سرمای لذیذ روزهای آخر اسفندماه. دلم آسمان میخواهد و ستاره چینی.. 

به بالکن میروم؛ دستانم را از هم باز میکنم.. شب و خواب و سکوت و من بیدار و ماه بیدار و ستاره ها بیدار.. من و سرمای ماه ِ من؛ اسفند.

و تو هم بیدار؟ تصورت میکنم. کتابی در دست، لیوانی چای در کنارت؛ یا در حال فلسفه خواندنی یا کتابی در باب جامعه شناسی در دست داری، شاید هم داری رمان می خوانی.. به تصوراتم لبخند میزنم. حتما داری مقاله ای را پاکنویس میکنی یا طرحی از موضوعی را می ریزی.. دلم به سوی کتاب در دست و نگاه معنوی و محزونت پر میکشد یکهو..

.. از پله ها بالا میروم؛ به سمت پشت بام.. از این بالا شهر چه وهم آلود است و وسوسه انگیز.. سرما در تار و پودم رسوخ کرده، تا مغز استخوانم میلرزد. نمیدانم از وهم است یا سرما.. دلم شور میخواهد و خاطره ای روشن از امشب.. شیطنتی کودکانه سراغم می آید..

از پله ها پایین می آیم، مستقیم به سمت آشپزخانه، قوری چای تازه دم را بر میدارم. تبلتم را بر میدارم، زیر انداز و رو اندازی برمیدارم.

پاورچین پاورچین به سمت پشت بام باز میگردم.. واای چه شبی است امشب. 

رو به آسمان دراز میکشم.. آهنگ های مورد علاقه ام را سرچ میزنم؛ واای چقدر امشب دلم کویر شریعتی را می خواهد، سریع سرچ میزنم و با قلم زیبایش همراه میشوم.. 

چه شب دلنشینی است.. من و آسمان، بدون پرده و دیواری.. روبروی هم.

من و سه تار نامجو..

من و کویر شریعتی

من و چای

من و من

چقدر دلم میخواهد امشب تنهای تنها باشم با خودم. تبلت را در حالت پرواز می گذارم و از هر چه شبکه است گسسته میشوم.. من می مانم و من، و آسمان و موسیقی..

فوق العاده است..

ستاره ها فوق العاده اند و ماه چه زیباست..

دلم سکوت می خواهد.. آهنگ را خاموش میکنم.. 

شهر در خواب است و من و ستاره ها بیدار.. چه سکوت دل انگیزی.. چه بیداری لذت بخشی.

دلم به سوی خود پرمیکشد یکهو..

.. موسیقی را روشن میکنم، مرغ سحر نامجوست.. فوق العاده است. 

مرغ سحر ناله کن

داغ مرا تازه تر کن

ز آه شرر بار این قفس را

برشکن و زیر و زبر کن

بلبل پر بسته ز کنج قفس درآ

نغمه ی آزادی نوع بشر سرا

وز نفسی این عرصه ی خاک توده را پر شرر کن، 

ناله سر کن

.. دلم کمی خدا می خواهد و معنویت

نو بهار است

گل به بار است

ابر چشمم

ژاله بار است

این قفس چون دلم تنگ و تار است

.. دلم چـــقدر آزادی می خواهد؛ آزادی از هر چه تعلقات است؛ دلم میخواهد عریان شده و با خود یکی شوم، بدنم گرم شده و خون به رگهایم دویده است. 

شعله فکن در قفس ای آه آتشین

دست طبیعت گل عمر مرا مچین

جانب عاشق نگه ای تازه گل از این، بیشتر کن، بیشتر کن، بیشتر کن..

چقدر دلم زندگی میخواهد..

.

.

شب نوشت:

هنوز هم میشود چای نوشید و موسیقی گوش داد..

در این روزگار پرشتاب و عجیب و غریب؛ هنوز هم میشود شب زنده داری کرد

هنوز هم آسمان پرستاره است..

هنوز هم ماه پیداست..

هنوز هم میشود روی پشت بام رو به آسمان خوابید و ستاره چینی کرد..

همه ی این هنوزها به یک شرط است:

به خواست دلت بها بدهی و یک لحظه هم که شده برای خودت زندگی کنی و تنهایی..

و تنهایی.. دل انگیزترین سرنوشت انسان است

من امشب تنهایی را حظ کردم و این حظ را با هیچ چیز عوض نخواهم کرد، حتی با لذت بودن در کنار معشوق و خدا!

پشت بام نوشت:

این پست روی پشت بام نگاشته شد و از روی پشت بام به روز رسانی شده و در فیس بوک به اشتراک گذاشته شد. و البته عکس از روی بالکن انداخته شده، چون از رو پشت بام آسمان آنقدر عمیق است که نمیشود تصویری خاام از آن گرفت..!!


  • محبوب موحددوست (ارغوان)

نظرات  (۱)

به سلومت موحد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی