M o v a h e d d o u s t . i r

در این روزهای خوانش(!) از شعله امید در سینه‌ خود محافظت می کنم، زیرا امید بذر هویت من است؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن می‌کند و جان هرکسی را در هر کجای جهان که بیتوته کرده باشد به اهتزاز در می‌آورد..

M o v a h e d d o u s t . i r

در این روزهای خوانش(!) از شعله امید در سینه‌ خود محافظت می کنم، زیرا امید بذر هویت من است؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن می‌کند و جان هرکسی را در هر کجای جهان که بیتوته کرده باشد به اهتزاز در می‌آورد..

M o v a h e d d o u s t . i r

من معمار بزرگ زندگی خویش ام!
گذشته ام مرا و من آینده ام را می سازم و می دانم که جهان آن گونه نیست که من می خواهم. با این همه در جهان واقعیت های گاه زمخت و ناساز و گاه لطیف و سازگار، راهم را جستجو می کنم و می دانم که می یابم راه خویش را
لابلای همین واقعیت های ستبر و بعضا گریزناپذیر، می توانم خودم باشم و با سماجت و پایداری، خودم را بر هر چه هست تحمیل کنم. من هستم، زیرا بودن، حق من است. چگونه زیستن ام را انتخاب می کنم و چگونه  بودنم را. می دانم چنین زیستنی بار مسئولیت سنگین را بر دوشم خواهد نهاد. اما چه باک، شانه های اراده ام را از زیر بار مسئولیت شیرین زیستن و خویشتن رها نمی کنم.
چونان قایق رانی که در دریای مواج و پرتلاطم، تنها، پارو می زند تا به ساحل آرامش برسد، من نیز همچون همه ی آدمیان دیگر، بر قایق سرنوشت خویش نشسته ام. پارو می زنم. گاهی خسته، گاهی اندوهگین، گاهی شاد و گاهی امیدوار می شوم. اما در این میانه، هیچ از تلاش باز نمی ایستم. خستگی یکی از واقعیت های همین عالم است. اندوه یکی از واقعیتهای این عالم است. اما اندوه می آید و می رود. من بر قله ی زندگی می ایستم و شراب های تلخ و شیرین زیستن را می نوشم. و با خود می گویم: گذشته ام مرا، و من آینده ام را خواهم ساخت.

محبوب موحددوست
مرداد1392

عشق سالهای وبا

جمعه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۴، ۰۲:۳۰ ب.ظ

یادداشتی بعد از خواندن یک کتاب:

گابریل گارسیا مارکز:

با اینکه هیچ کدام از آثار گارسیا مارکز را تا به امروز نخوانده بودم ولی از 18 سالگی او را میشناختم و همیشه مورد احترامم بود. حک شدن نام او در ذهنم از یک حس نشات گرفت؛ حس خواندن کتاب "صد سال تنهایی". این کتاب را در کتابخانه ی انجمن اسلامی دانشگاه دیده و اسم کتاب مرا جذب کرده بود، ولی هیچ وقت فرصت خواندن کتاب را پیدا نکردم و با اینکه همیشه عطش خواندن این کتاب در من شعله میکشید و میکشد؛ ولی هیچگاه نشد که بخوانمش!! نام گارسیا مارکز نیز از همان روزی که این کتاب را از قفسه ی شیشه ای و خاک خورده دفتر انجمن برداشتم و به تندی ورق زدم در ذهنم نقش بست. و روزی که نجمه این کتاب را خواند و گفت فوق العاده است گابریل شد یکی از نویسنده های رویاهایم و روزی که میر حسین کتاب "گزارش یک آدم ربایی" را برای خواندن معرفی کرد، این نویسنده بیش از پیش برایم دوست داشتنی شد. "گزارش یک آدم ربایی" را شاید تا 50 صفحه اش خواندم ولی چون در روزهای بی حوصلگی به سر میبردم بی دلیل کتاب را نیمه رها کرده و به کتابخانه مرکزی پس اش دادم.

گارسیا مارکز تنها نویسنده ایست که بدون خواندن هیچ یک از آثارش در زندگی ام تاثیر عمیقی گذاشت و همیشه برایم شخصیتی مورد احترام و سرزنده به حساب می آید؛ شاید یکی از دلایلش خواندن نامه خداحافظی اوست، که در دوران فسردگی مرا از بستر روزمرگی بیرون کشاند و دم مسیحایی شد برای ذهن و روحم.. . به حق گابریل گارسیا مارکز یکی از عجایب دنیایم به حساب می آید. شخصی از کشوری دور که در زندگی ام تاثیر عمیقی داشت بدون اینکه آثارش را خوانده باشم!!! او برایم رویای صد سال تنهایی است..

روحش شاد و روانش در آرامش ابدی باد.

این روزها؛ اوایل بهار هزار و سیصد و نود و چهارمین سال خورشیدی؛ رمان "عشق سالهای وبا" را بی هیچ دلیل و بهانه ای در دست گرفتم و خواندم و خواندم و خواندم.. شب ها رمان را میخواندم و در نیمه های شب به آن می اندیشیدم. به حق داستان فوق العاده و محشری است. از نگارش و هنر نویسنده در چینش واژه ها که بگذریم، زندگی شخصیت های داستان عین ِ زندگی است. در نیمه های داستان بودم که نقد و بررسی رمان را سرچ زدم، در مورد درون مایه ی داستان حرف تازه ای از کسی نشنیدم. البته اهل ادب به صورت حرفه ای این داستان را نقد و بررسی کرده اند، با نگاه آکادمیک و در حوزه ی ادبیات.

در اینجا برآنم در مورد این رمان یادداشتی بنویسم،البته نه از جنس آن نقد و بررسی هایی که در حوزه ی ادبیات و داستان نویسی آمده است،بلکه از نگاهی دیگر، برداشت خود را از این رمان به رشته ی تحریر درآورم. و صد البته کوتاه و مختصر؛ چرا که هرچه در مورد این داستان بنویسم کم است و میشود سطر سطر آن را سخن گفت.

عشق سالهای وبا:

هر بار بعد از خواندن فصلی از کتاب، خود را روی تخت ولو میکردم و پنجره ی اتاقم را میگشودم و همراه با نسیم خنک بهاری در رویاهای گارسیا مارکز فرو میرفتم و این فرو رفتن به حق لذت بخش ترین دقیقه های این روزهایم بود. چشم هایم را می بستم و غرق در رمان میشدم؛ زندگی.. زندگی.. زندگی.. همه اش زندگی است؛

و شناور در این اندیشه: زندگی چه عجیب است و غریب.. و در عین حال چه قــدر جاری.

طرح اصلی داستان در مورد زندگی سه شخص به نام های فرمینا دازا، دکترخوونال و فلورنتینو است و گذران زندگی این سه نفر را شرح می دهد-در اینجا موضوع و ماجراهای داستان را بیان نمیکنم، تا خودتان کتاب را بخوانید و از ماجراها مطلع شوید؛ به نظرم برای کسی که قصد خواندن کتابی را دارد نباید روایت داستان را شرح داد، با اینکار از لذت خواننده کاسته میشود- بنابراین تنها برداشتم را از داستان نقل میکنم.

روزهایی که فلورنتینی نفسش از عشق از دست رفته در نمی آمد و یارای راه رفتن نداشت و تب میکرد، این زندگی بود که او را به حرکت وامیداشت، روزهایی که فرمینا غمناک از روزمرگی و پوچی ِ زندگی مرفهی که به آن وارد شده بود، نفس اش میگرفت و از همه چیز می برید، این زندگی بود که او را به حرکت تشویق میکرد، و روزهایی که دکتر خوونال از همه ی نظم و نظام حاکم خسته میشد این زندگی بود که او را به حرکت فرا میخواند. الان که به محتوای داستان برمیگردم می بینم دکتر خوونال هیچ وقت از زندگی اش خسته نشد! آنقدر درگیر کار و جامعه و نظم و.. بود که انگار زندگی را نفهید که از آن خسته بشود یا نشود!! تنها جایی که ناگهان تکان خورد و نفس اش گرفت، زمانی بود که نامه ی دوستش خرمیا دسنت آمور که در آستانه ی شصت سالگی خودکشی کرد را خواند، چیزی در متن نامه قلب او را سخت فشرد و آن "ترس از سالخوردگی" بود؛ و از همان لحظه به خود آمد، و ترسید از سالخوردگی، از بی حرکت ماندن در زندگی.. و همانا در آن لحظه نیز زندگی بود که او را به حرکت در می آورد.

شب ها بعد از خواندن هر فصل از داستان، با فرمینا، فلورنتینو و دکتر خوونال ِ درونم حرف میزدم. فلورنتینو نیمه ی احساس و آشفتگی ام و دکتر خورنال نیمه ی منطق وحرکت بی هیچ آشفتگی؛خطی مستقیم. 

و فرمینا ما بین این دو. چیزی بین عشق و عقل، منطق و آشفتگی..

جایی از داستان فرمینا، سخنان دکتر خوونال را به یاد می آورد که گفته بود: "همیشه یادت باشد که مهمترین چیز در زندگی، خوشحال بودن نیست، بلکه دوام زندگی مشترک است". و با یادآوری این جمله، آن را تایید میکند. و در جایی دیگر از داستان؛ دلش میخواهد آزاد از همه چیز خود باشد و به قول خودش "زندگی کند" و خود را در این آزادی از همه چیز باز میابد.

آری؛ فرمینا ما هستیم و با دو نیمه ی فلورنتینی و دکتر خوونال که به هر دو گرایش داریم و در جستجوییم... و همین جستجو خود زندگی است با همه ی فراز و نشیب اش؛ که ما را در هر دو سو به حرکت در می آورد.

رمان عشق سالهای وبا، داستان زندگی است، می گوید زندگی جریان دارد، هر جا که باشی، هر شکل که باشی، هر طور که نگاه کنی.. در جایی از داستان آمده است: "روزی در یکی از شهرها پس از مدتی گردش در مزارع اطراف و بازگشت به خانه دریافت که انسان می تواند با عشق و بدون عشق از زندگی لذت ببرد". این جمله همان جریان زندگی را به یاد ما می آورد.

یکی دیگر از لذت های خواندن این داستان این بود که در مورد هیچ یک از شخصیت های داستان نمیتوان قضاوت کرد، و دسته بندی خوبی و بدی در این داستان وجود ندارد. هر چه هست جریان است.. حرکت است. بعد از اتمام داستان نمیتوانی زندگی این سه شخص را با هم مقایسه کرده و به خوب و بد تفکیک کنی، هر سه؛ با تمامی فراز و نشیب هایش، زندگی است و دیگر هیچ!

همچنین گارسیا مارکز چه خوب به پایان رساند عشق سالهای وبا را.

پایانی سراسر آغاز:

" و باز هم با حیرت فراوان پرسید:

-تاچه زمانی میتوانیم به این آمدن و رفتن ها ادامه بدهیم؟

فلورنتینو آزیرا پاسخ این پرسش را از پنجاه و سه سال و نه ماه و چهارده روز پیش میدانست.

گفت:

-تا ابد..! "

خلاصه ی کلام؛ قدرت و شیوایی منحصر به فرد نویسنده در متن و فضاسازی زیبای آن و محتوای زنده و جاری داستان مرا بر آن داشت که یادداشتی در این خصوص نگاشته و همه ی دوستان را به خواندن این کتاب دعوت کنم.

-می گویند فیلم این داستان را نیز ساخته اند ولی هیچگاه فیلمش را نخواهم دید. زیرا میخواهم تصاویری که از فضای رمان در ذهنم ساخته ام بکر و دست نخورده و آشنا بماند..و عشق سالهای وبا را بدون هیچ واسطه ای در ذهن و روانم داشته باشم.

کمی در مورد ترجمه ی کتاب:

 PDF این کتاب را با ترجمه ی کیومرث پارسای/ انتشارات آریابان خواندم. (و در همین جا میخواهم اولین کتابی که با تبلتم خواندم را به خودم تبریک بگویم.. ) 

در مورد ترجمه ی کتاب: با وجود اینکه مترجم اذعان کرده است ترجمه از روی متن اصلی اسپانیایی کتاب ترجمه شده و به دور از سانسور است ولی با سرچی که در مورد ترجمه ی کتاب زدم یکی از نقدهایی که به ترجمه شده، سانسورهای زیاد در ترجمه رمان است، خصوصا در روابط عاشقانه ی افراد که شاید در درون مایه ی داستان تاثیر زیادی نداشته باشد ولی به نظرم هیچ خطی و کلمه ای از هیچ کتابی نباید سانسور شود، ولی متاسفانه سانسور اتفاقی عادی در ترجمه و نشر آثار خارجی کتاب در ایران است و این رمان نیز از تیغ سانسور در امان نمانده است. ولی در کل از ترجمه –به جز سانسور زیاد آن- راضی بودم. 

صد سال تنهایی:

* شاید در روزهایی نزدیک کتاب رویاهایم "صدسال تنهایی" را بخوانم..

نمیدانم؛

شاید..

  • محبوب موحددوست (ارغوان)

نظرات  (۱)

سلام. هیچ جوری نتونستم تماس بگیرم غیر از این
molana_rumy@
پاسخ:
سلام مولانا رومی عزیز.
من تلگرامم بسته اس.
فردا شماره واتس اپ ام رو میدم بهت.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی