رَدِ نگاهـش.. هنوز نفس میکشد، زمان
امروز..
-نمایشنامه "افرا" را از کتابخانه مرکزی گرفته ام..
روی صندلی پارک نشسته ام..
بچه ها مشغول بازی اند
نگاهم به نگاه دختری زیبا می افتد، دخترک چشمانی فوق العاده دارد، لبانی زیبا؛ نگاهش به نگاه آهوان دشت میماند، در حال لذت بردن از نگاه دخترک زیبایم، یک آن فکر کردم فرشته ای از آسمان افتاده است و روبروی من نشسته، دخترک نگاهش را از من می رباید، و من خط نگاهش را دنبال میکنم.. در دشت و صحرا در سیر و سفرم که لکه ای سیاه را بر صورت دختر میبینم. دختر با روسری سفیدش ماه گرفتگی صورتش را می پوشاند.. سرش را زیر می اندازد و در چشمانش اشک جمع میشود. دلم میخواهد بگویم تو زیبا ترین موجود روی زمینی. دوستش کنارش نشست و من سرم را داخل کتابم میبرم.
صدای هق هق دختر در گوشم می پیچد که از صورتش شکایت میکند؛ میگوید: من زشت ترین آدم روی زمین ام. با رودی از گریه از لکه ی پهن شده بر نیمه ی صورتش گله دارد..
منقلبم؛ دلم میخواهد کنارش بنشینم و او را بستایم و بگویم من دقیقه هاست محو نگاهت شدم و با آهوی نگاهت به دشت و صحرا سفرها کرده ام؛ اما چه کنیم که قانون شهر نشینی و در پارک نشینی ما را به این سمت سوق داده است که باید بنشینی و ببینی و هیچ نگویی و سرت در کار خودت باشد..
با همان حال بلند میشوم و قدم میزنم.. و مثل همیشه درختان اند که با من هم سخن می شوند.
زندگی.. زیبایی..
کاش دوربینم همراهم بود و آن چشمها را و آن لبها را ثبت می کردم..
کاش نقاش بودم و آن نگاه را میکشیدم و می کشیدم با همان لکه ی سیاه نمکینش..
کاش آن لکه ی سیاه روی گونه اش را نوازش می کردم
درختان سبز؛ آه. درختان سبز..
تمام قدم زدن ها را گریستم...
به خودمان
به خودمان گریستم
به خودم که خود را درمیان کتابهایم گم کرده ام..
به خودم که چه شب هایی با دوست نشستم و به جای لذت بردن از این نشستن ها و چـــای نوشیدن ها، لکه های سیاهم را شماتت کردم..
به خودم که از شادی های کوچک لذت نبردم..
به قول دیالوگ توی طلا و مس: خوشبختی یعنی دیدن چیزهای کوچک..
بچه ها در پارک می دوند؛ کیف و کتاب را در گوشه ای می اندازم و میدوم.. هوای ابری و دم کرده ی اصفهان را میدوم.. شهری که در این لحظه دوستش دارم..
میدوم و می دوم.. چشم در چشم خورشید داغ؛ پا به پای ابرهای رونده..
عریان تر از باد میدوم...
حرکت زمان را حس می کنم که هنوز نفس میکشد.. و هنــــوز نوید از شادی های کوچک می دهد..
فردا ها..
هنوز نیامده انددور نوشت:
این یادداشت را از میان انبوه یادداشت های منتشر نشده ام یافتم.. از روزهایی نزدیک در سالهایی دووور
- ۹۵/۰۴/۲۱