- ۰ نظر
- ۲۹ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۶
مردم همیشه حیرت انگیزند.
مردم یاد می گیرند، نادانی می کنند، دوباره یاد می گیرند.
می سازند، نابود می کنند، دوباره می سازند.
در کمتر از چشم بهم زدنی مانند صاعقه
مردم از کوتوله ها غول می سازند.
مردم غولها را به قامت کوتوله ها کوچک می کنند.
ایمان از دل تند بادها زاده می شود
و رفته رفته به حقیقت فرا می روید
ایمان از دل مردمانی پر و بال می گیرد که حاضرند بمیرند
برای واژه ای که بر زبانشان زندگی می کند.
برای آتشی که در استخوانشان شعله می کشد.
برای رویاهایی که در نبضهایشان می تپد.
برای رویاهایی که در نبضهایشان می تپد.
آری؛ طوفان تبلیغات همواره می وزد،
هر نسیمی به همراه خود سم و میکروب می آورد
تصمیم اما، با مردم است.
بگذار مردم گوش دهند...
فرداست که مردم به پرسشی جواب می دهند.
"چه باید کرد؟"
بعضی دو چهره دارند، چهره ای مضحک و چهره ای پهلوانی
قهرمان و درمانده؛ گوریلی که پیچ و تاب می خورد و با شکلک پوزه اش می غرد:
"مرا می خرند و می فروشند... به بازی شبیه است... از این قفس بالاخره در می روم."
اما؛
مردانی هستند که نمی توانید بخریدشان
زنانی هستند که نمی توانید بخریدشان
نمی توان ستارگان را به فریاد واداشت،
نمی توان طوفان را از وزیدن باز داشت،
زمان آموزگار بزرگی ست،
کیست که بدون امید زنده بتواند ماند؟
دیشب تمام مسیر، کتاب "مزرعه حیوانات" جورج اورول رو خوندم. کتابی عمیق در قالب داستانی ساده و گویا. کتابی که به نظرم همه باید بخوانند.
البته کتاب "مزرعه حیوانات" را اولین بار در سن 10 سالگی خوانده و بعد از آن بارها و بارها دوباره خوانی اش کرده ام. و هر بار و هر بار با اشتیاقی ورق اش می زنم که انگار برای اولین بار است می خوانمش!
دیشب نیز با همان حال و اشتیاق "مزرعه حیوانات" را خواندم. و البته با بغض و دلی پر از درد. "مزرعه حیوانات" انگار جامعه ی من بود، انگار من یکی از آن حیوانات بودم. بعد از اتمام داستان سراسر مسیر را گریستم. نمی دانستم بر چه گریه می کنم، ولی دلی تنگ داشتم. دلی تنگ و پر از درد. روز عجیبی را گذرانده بودم. روز خیلی غریبی بود.... همه جا پر از آدم بود، و من چقدر دلم در آن میان خلوتی را می خواست تا دمی بنشینم و به حال آن شلوغی بگریم.
بگریم به حال آن نویسنده ای که با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشته است.
بگریم به حال آن اندیشمند و پژوهشگری که تا خرخره در قرض و بیماری فرو رفته و گمان میرود خانه اش را از دست بدهد.
بگریم به حال متفکری که سالهاست ....
بگریم به حال....
راستش را بخواهید دیگر خسته شده ام. خسته شده ام از بس در خلوتم به مردم شهرم فکر می کنم و به اینکه روزی خواهد رسید که همه آگاه و آزاد خواهند شد. خسته شده ام از بس آرزو و آرمانم نجات بشریت است.
آری... خسته شده ام.
دلم می خواهد چند صباحی برای خودم زندگی کنم. غرق در کتاب ها و دوستانم شوم.
دلم می خواهد وقتی رمانی را در دست می گیرم از نهان آه نکشم که ای کاش مردم به جای تلویزیون دیدن کتاب می خواندند..
دلم می خواد چند صباحی را بدون آنها؛ در پستوی قلب مجروح خودم بگذرانم...
در اتاق خودم، در تنهایی خودم، در خلوت خودم...
...
کتاب مزرعه حیوانات:
رویا پردازی و خلق شخصیت ها، رفتارها و موقعیت ها رو از کودکی با خود به همراه دارم. به یاد میارم دوران کودکی رو که روی تاب می نشستم و به آسمان نگاه می کردم و با هر حرکت تاب، حس نزدیک شدن به ستاره ها رو در خودم پرورش می دادم و بعد از چند دقیقه ای می رفتم در اعماق آسمان، و ساعت ها میان ستاره ها سیر می کردم. دوران قبل از خواندن قصه رو با نوارهای کانون پرورش فکری؛ مثل نوارهای خروس زری پیرن پری، شازده کوچولو، قبیله ی سرخ پوست ها (اسم دقیق اش رو یادم نیس)، سفر خیالی به ستاره ها می گذروندم، از 8، 9 سالگی هم تمام وقت بعد از مدرسه ام به خواندن قصه ها و داستانها می گذشت، ساعت ها می نشستم برای هادی، کتاب قصه می خوندم. ساعت ها و ساعت ها... حتی یادم میاد که توی خوندن کتاب قصه ها تلفظ خیلی از اسم ها رو اشتباهی می گفتم. اوستا(oosta) رو می گفتم avesta.. بعد همش با خودم می گفتم آخه چرا مهرداد اوستا، توی این کتاب قصه ی شعر گونه است!! تعجب می کنید؟ من 9 سالگی مهرداد اوستا رو می شناختم!!
10 سالگی با تن تن آشنا شدم و سفر طولانی من و تن تن از همان دوران شروع شد. ورق به ورق، جلد به جلد.. انگار نیمی از وجود گمشده در آسمان های دوران طفولیتم را یافته بودم. من و تن تن و میلو، شهر به شهر، کشور به کشور، جزیره به جزیره می رفتیم و فتح می کردیم. تن تن، ژول ورن، هاک، و آنی شرلی، جودی ابوت، زنان کوچک.. همراهان همیشگی من بودند! جودی ابوت و زنان کوچک رو به لطف خواهر عزیزم با کتاب سیر و سلوک کردم. خواهرم اعتقاد داشت که باید بیشتر بخوانیم تا ببینیم. البته این رو به زبان نمی آورد، ولی با کتابهایی که از شخصیت های کارتونی برایم تهیه می کرد این اندیشه را در دل و جانم جاری می ساخت. ولی بین همه ی این کتاب ها تن تن یه چیز دیگری ست.. تن تن دریچه ی ورود من به رویا پردازی و نگارش است. روزهایی در سن 13 الی 16 سالگی خواب های عجیب رو تجربه می کردم، خوابهایی که هنوز از یاد نبرده ام. سال ها خواب جنگ ایران و عراق رو می دیدم، خواب های تنش های سیاسی و اجتماعی در دهه 70 شمسی؛ که آن هم به خاطر شرایط خانوادگی ام بوده است قطعا. در این خواب ها یا من تن تن بودم، یا تن تن و من و میلو با هم به جنگ اهریمن می رفتیم. میلووو؛ سگ با وفای من و تن تن.
نمی دانم
چرا دارم این ها رو می نویسم. فقط می دانم که دلم برای تن تن تنگ شده. یار و همراه
همیشگی من در روزهای سرد تاریخ...
خلوت امشب من و تن تن و عزیز دلمان میلو
تن تن، نمایی از رویاپردازی های من بوده که این روزها در گوشه ی اتاق خاک می خورد. تن تن رو با اشتیاق باز می کنم و به دنیای فانی پا می گذارم. دنیایی که پر از رنج و بدی است، پر از خیانت و نادانی است؛ ولی در این دنیا یک خبرنگار زیرک است که تمامی تلاش اش را با اشتیاق و انگیزه برای رفع این رنج ها می کند و خیلی هم شوخ طبع و بذله گوست، حتی در مواقع خطر هم دست از این اخلاق اش بر نمی دارد، حتی وقتی عصبانی است یا غمگین است و یا حوصله ی هیچ کس را ندارد؛ حتی وقتی واقعا دیگر امیدی به زنده ماندن اش نیست، باز هم یک انرژی و انگیزه ای برای زنده ماندن و بودن و ادامه دادن دارد.
ما در میان دیگران زندگی می کنیم، روزگار می گذرانیم،
ما میان عوام الناس، عوام الخاص (!) راه می رویم، نفس می کشیم.
اما...
در خلوت خودمان؛ کاری به هیچ کدامشان نداریم، خودمانیم و خودمان. خودمانیم و کتابهایمان، خودمانیم و اندیشه هایمان..
ما در خلوت خودمان، همه آن دیگران را به خودشان وا می گذاریم و تفکرات خودمان را می پرورانیم و می پرورانیم و می پرورانبم...
ما خلوتمان را با بزرگان سیر و سفر داریم...
آری؛
اشتباه نکن..!
با دیگران روزگار بگذران ولی در آنها ذوب نشو... فقط با آنها روزگار بگذران، اما خلوتت را با آنها سهیم نشو..
و رسالت ات را از یاد مبر.
دیگران را همان دیگران بدان.... همین و بس!
خلوت امشب من و محمد رضا (شعبانعلی):
اول ژانویه نوشت؛ حال و هوا و امشب و اینجاییِ من:
رویای آزادی تو و من، رویای بازگشت آزادانه ات به خیابان های شهر، روح و جان مرا سرشار از مهر و بخشش کرده است.. معلم بزرگ، نقاشی هایم طعم و رنگ منش آزادانه ی تو را به خود گرفته است.. لبخند ات مستدام باد.
تند نویسی های نیمه شب برای یک دوست:
به طور خیلی کلی و خلاصه، ما آدمیان... چیزهایی رو دوست داریم. ازشون لذت می بریم و بهشون علاقه داریم... اون چیزهایی رو که دوست داریم، همان مطلوب های هستند. مطلوب های ما از یک جهت، دو دسته اند.... 1- مطلوب های موجود و 2- مطلوب های ناموجود. مطلوب های موجود، لذت های ما هستند... و مطلوب های ناموجود، همان آرزوهای ما هستند..
در ادامه باید بگم. آرزوهای ما هم دو دسته اند. آن چیزایی که دوست داریم داشته باشیم و فقط دوست داریم و براشون تلاش نمی کنیم. اینها فقط یه آرزو هستند. و دسته ی دوم، آرزوهایی که تلاش می کنیم که محقق شان کنیم و به دست شون بیاریم. گروه دوم آرزوها، همون هدف های ما هستند.
خیلی راحت بگم. هدف، همون آرزو و مطلوبی هست که می خواهیم بهش برسیم. اون مطلوبیه که الان نیست و من می خواهم به اون مطلوب برسم. خلاصه بگم... از نظر من تعریف هدف اینه: مطلوب های ناموجود ... چیزایی که مطلوب ما هستند ولی اکنون ناموجودند و ما با برنامه ریزی و تلاش می خواهیم به اون مطلوب هامان برسیم. حالا این که هرکسی چه مطلوب هایی داره... با هم فرق می کنند.
همه ی آدمها...هدف هایی دارند. هدف هایی کوتاه مدت/بلند مدت....مهم/غیرمهم.... راحت و در دسترس/سخت و غیرقابل دسترس......کوچک/بزرگ.....مادی/معنوی.....
همه ی این تقسیمات به صورت مطلق نیست. یعنی به نسبت این که هدف از آن کیست با هم فرق می کنند. یعنی این که برخی هدف ها برای من مهم اند که ممکن است برای شما مهم نباشند. اصلا ممکن است من هدفی داشته باشم و شما همان را به عنوان زندگی ات ندانی. اما ما با هم در یک چیز شریکیم. در این که از زمانی که از خواب بلند میشیم تا موقعی که میخوابیم دایما در کار تلاش برای رسیدن به هدف هامان هستیم. ولی بیشتر موقع ها خودمون هم از این آگاهی نداریم و نمی دونیم که چه کار می کنیم. می دونی چرا؟ به این دلیل که بسیاری از هدف های ما این قدر تکراری و روالمند شده اند که از ساحت آگاهی ما دور شدند. بذار مثالی بزنم... ما وقتی از خواب برمی خیزیم ... اگر متدین باشیم، نماز می خوانیم، پس اولین هدف: به دست آوردن رضایت خدا... بعد صبحانه می خوریم. دومین هدف: رفع گرسنگی... سپس مسواک می زنیم، سومین هدف: رعایت بهداشت... به وضع مان می رسیم.. شانه می زنیم، جلوی آیینه خودمان را ورنداز می کنیم و... چهارمین هدف: زیبا به نظر آمدن در چشم دیگران ...... و همین جوری هدف ها در پی هدف ها...
اما برخی هدف ها را با آگاهی و با برنامه انتخاب می کنیم. برخی از این هدف ها برای ما مهم اند. این که چرا مهم اند قابل تامله و باید دراین باره حرف بزنیم... که فعلا از اون می گذرم.... ولی به هر حال برای ما مهم اند. نشانه ی محسوس و بیرونی این که کدوم هدف برای ما مهمه این هست که چقدر برای دسترسی به اون سعی می کنم. چقدر وقت می گذارم و چقدر خودم رو هزینه می کنم. هر چه هدف مهم تر باشه تلاش های من بیشتر میشه. بنابراین وقتی می شنویی که مهمترین هدف من اینه هست که فلان کار رو بکنم و تو هیچ تلاش و حرکتی برای رسیدن به اون نمی بینی حق داری بگی فلانی، این هدف تو نیست... این فقط یه آرزوی شیرین توست. و شاید شیرین ترین آرزو.
هر چه هدف برای ما مهم تر باشه توجه به اون و هزینه کردن بیشتر میشه.... این یک نتیجه داره.... این که به اندازه ی اهمیت هدفی که انتخاب کرده ایم، به ما نوعی استرس و فشار روانی وارد میشه. هر چه اهمیت هدف بیشتر میشه، فشار اون هم بیشتر می شه. نوعی چالش رو باید تحمل کنیم. این فشار و استرس، ناشی از ترس از شکست است. به خودم می گویم، اگر من نتوانم به هدفم برسم چه کنم؟ البته این استرس و جالش کاملا طبیعیه... هر کسی برای رسیدن به هدفش و به میزان اهمیت هدف... با چالش روان شناختی روبرو می شه.
اما اون چه کم کم غیر طبیعی به نظر می رسه اینه که تلاش هامون تحت تاثیر این احساس قرار بگیره. و از همین قدم اول شکست رو پذیرفته باشیم و وقتی من شکست رو بپذیرم به واقع مقدمات شکست خودم رو فراهم کرده ام. اگر نتونم استرس رو مهار کنم، در این احساس غرق میشم و در نهایت حتی ممکن است دست از تلاش بردارم...
به نظرم مهمترین کاری که باید بکینم اینه که به پس از آن فکر نکینم. تمام وقت و انرژی و هزینه را به قبل از آن بکشانیم. فعلا از این که اصلا به هدفمون می رسیم یا نمی رسیم فکر نکنیم. به خودمان بگوییم من تمام تلاشم رو می کنم و البته راه رسیدن به هدف، همین تلاش ها است. .. وقتی من با برنامه ریزی و تلاش پیش می روم چرا نرسم؟ خواهم رسید. اصلا راه رسیدن به هدف مگر غیر از این تلاش ها است؟ و من که دارم تلاشم رو می کنم. فعلا برای من تلاش کردن و مهیا شدن است.....
خود من در این مواقع به خودم می گویم .... فعلا وقت فکر کردن به شکست و پیروزی ندارم. فرصت برای فکر کردن به این مساله رو ندارم و باید تمام فرصت و وقتم را برای مهیا شدن بگذارم.
راه دومش اینه که واقعا هیچ چیزی رو به دوئل زندگی تبدیل نکنم. درست است برخی هدف ها خیلی مهم اند اما نباید به مساله برای بودن یا نبودن تبدیل بشن. در مسابقه ی دوئل، یا مرگ است یا زندگی.... وقتی چیزی به منزله ی مرگ و زندگی بشه... اون موقع است که بی نهایت استرس به آدمی وارد میشه... گرچه اون هایی که واقعا دوئل می کنند این استرس رو کنترل می کنند تا موقع تیراندازی دستشان نلرزد. خب اگر اون ها در این مسابقه دستشان نمی لرزد چرا من در این رقابت دست و دلم بلرزد؟ نباید رقابت های این گونه را به جدال مرگ و زندگی تبدیل کرد.
البته می دانم که تو با تلاش و سعی خود و برنامه ریزی و حفظ آرامش و با هوش و زکاوتی که کم و بیش از تو سراغ دارم به هدفت خواهی رسید. ولی واقعا الان فرصت فکر کردن و سخن گفتن در باره ی پس از آن نیست... پس این مساله را بگذار به وقت خودش.. به فردایی که به هدفت رسیده ای... و لبخند خواهی زد....
و دوست من.. مگه آدم چند بار زندگی می کنه!؟
زندگی ات را بکن.. زندگی.... زندگی ای پر از رویا و اخلاق
شب و روزت پر از لبخند و آزادی.