M o v a h e d d o u s t . i r

در این روزهای خوانش(!) از شعله امید در سینه‌ خود محافظت می کنم، زیرا امید بذر هویت من است؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن می‌کند و جان هرکسی را در هر کجای جهان که بیتوته کرده باشد به اهتزاز در می‌آورد..

M o v a h e d d o u s t . i r

در این روزهای خوانش(!) از شعله امید در سینه‌ خود محافظت می کنم، زیرا امید بذر هویت من است؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن می‌کند و جان هرکسی را در هر کجای جهان که بیتوته کرده باشد به اهتزاز در می‌آورد..

M o v a h e d d o u s t . i r

من معمار بزرگ زندگی خویش ام!
گذشته ام مرا و من آینده ام را می سازم و می دانم که جهان آن گونه نیست که من می خواهم. با این همه در جهان واقعیت های گاه زمخت و ناساز و گاه لطیف و سازگار، راهم را جستجو می کنم و می دانم که می یابم راه خویش را
لابلای همین واقعیت های ستبر و بعضا گریزناپذیر، می توانم خودم باشم و با سماجت و پایداری، خودم را بر هر چه هست تحمیل کنم. من هستم، زیرا بودن، حق من است. چگونه زیستن ام را انتخاب می کنم و چگونه  بودنم را. می دانم چنین زیستنی بار مسئولیت سنگین را بر دوشم خواهد نهاد. اما چه باک، شانه های اراده ام را از زیر بار مسئولیت شیرین زیستن و خویشتن رها نمی کنم.
چونان قایق رانی که در دریای مواج و پرتلاطم، تنها، پارو می زند تا به ساحل آرامش برسد، من نیز همچون همه ی آدمیان دیگر، بر قایق سرنوشت خویش نشسته ام. پارو می زنم. گاهی خسته، گاهی اندوهگین، گاهی شاد و گاهی امیدوار می شوم. اما در این میانه، هیچ از تلاش باز نمی ایستم. خستگی یکی از واقعیت های همین عالم است. اندوه یکی از واقعیتهای این عالم است. اما اندوه می آید و می رود. من بر قله ی زندگی می ایستم و شراب های تلخ و شیرین زیستن را می نوشم. و با خود می گویم: گذشته ام مرا، و من آینده ام را خواهم ساخت.

محبوب موحددوست
مرداد1392

ته مانده غرور..

چهارشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۵۲ ب.ظ
اگر مادربزرگ بودم، عصرِ پنج شنبه یه روز زمستانی نوه‌ها را می‌خواستم بدون پدر و مادرشان. کُرسی راه می‌انداختم و رویش را پُر می‌کردم از خوراکی؛ میوه‌ی خشک شده و شیرینیِ خانگی. سماور را می‌گذاشتم کنارِ دستم و توی سینی استکان‌های کمرباریک را ردیف می‌کردم با یک پیاله ی کوچک پُر از شکرنبات. دیکتاتوری هم برپا نمی‌کردم که موبایل‌هایتان را بدهید به من تا حواس‌تان به همدیگر باشد؛ فضا که گرم باشد و حرف‌ها که شنیدنی، موبایل‌ها هم لابد غلاف می‌شود برای ساعتی. قاطی قیل‌وقالِ نوه‌ها و عطرِ چای دارچین یکی دوتا پند هم می‌انداختم وسط. رد و قبولش را می‌گذاشتم پایِ خودشان؛ پایِ تجربه‌ی زندگی‌شان. خلافِ همه ی درس‌های افتادگی، به نوه‌ها می‌گفتم از یک جایی به بعد در رابطه با آدم‌ها مغرور باشید. نه اینکه چشم بسته راه بروید و زمین و زمان را نبینید. نه! مغرورِ افتاده باشید! می‌گفتم ته‌مانده‌ی غرور را همیشه یکجایی دم‌دست بگذارید تا وقتی غرورتان زیرپای دیگران له می‌شود دستتان به آن ته‌مانده ی غرور بخورد و یادتان بیاید که انسانید. که آن ته‌مانده ی غرور را عصای دستتان کنید برای بلند شدن.
  • محبوب موحددوست (ارغوان)

نظرات  (۱)

ته مانده ی غرور را عصای دستتان کنید 🤔❤
پاسخ:
آری.. ته مانده غرور را عصای دستشان کنند.☺😘

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی