ته مانده غرور..
چهارشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۵۲ ب.ظ
اگر مادربزرگ بودم، عصرِ پنج شنبه یه روز زمستانی نوهها را میخواستم بدون پدر و مادرشان. کُرسی راه میانداختم و رویش را پُر میکردم از خوراکی؛ میوهی خشک شده و شیرینیِ خانگی. سماور را میگذاشتم کنارِ دستم و توی سینی استکانهای کمرباریک را ردیف میکردم با یک پیاله ی کوچک پُر از شکرنبات. دیکتاتوری هم برپا نمیکردم که موبایلهایتان را بدهید به من تا حواستان به همدیگر باشد؛ فضا که گرم باشد و حرفها که شنیدنی، موبایلها هم لابد غلاف میشود برای ساعتی. قاطی قیلوقالِ نوهها و عطرِ چای دارچین یکی دوتا پند هم میانداختم وسط. رد و قبولش را میگذاشتم پایِ خودشان؛ پایِ تجربهی زندگیشان. خلافِ همه ی درسهای افتادگی، به نوهها میگفتم از یک جایی به بعد در رابطه با آدمها مغرور باشید. نه اینکه چشم بسته راه بروید و زمین و زمان را نبینید. نه! مغرورِ افتاده باشید! میگفتم تهماندهی غرور را همیشه یکجایی دمدست بگذارید تا وقتی غرورتان زیرپای دیگران له میشود دستتان به آن تهمانده ی غرور بخورد و یادتان بیاید که انسانید. که آن تهمانده ی غرور را عصای دستتان کنید برای بلند شدن.
- ۹۵/۱۱/۰۶