M o v a h e d d o u s t . i r

در این روزهای خوانش(!) از شعله امید در سینه‌ خود محافظت می کنم، زیرا امید بذر هویت من است؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن می‌کند و جان هرکسی را در هر کجای جهان که بیتوته کرده باشد به اهتزاز در می‌آورد..

M o v a h e d d o u s t . i r

در این روزهای خوانش(!) از شعله امید در سینه‌ خود محافظت می کنم، زیرا امید بذر هویت من است؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن می‌کند و جان هرکسی را در هر کجای جهان که بیتوته کرده باشد به اهتزاز در می‌آورد..

M o v a h e d d o u s t . i r

من معمار بزرگ زندگی خویش ام!
گذشته ام مرا و من آینده ام را می سازم و می دانم که جهان آن گونه نیست که من می خواهم. با این همه در جهان واقعیت های گاه زمخت و ناساز و گاه لطیف و سازگار، راهم را جستجو می کنم و می دانم که می یابم راه خویش را
لابلای همین واقعیت های ستبر و بعضا گریزناپذیر، می توانم خودم باشم و با سماجت و پایداری، خودم را بر هر چه هست تحمیل کنم. من هستم، زیرا بودن، حق من است. چگونه زیستن ام را انتخاب می کنم و چگونه  بودنم را. می دانم چنین زیستنی بار مسئولیت سنگین را بر دوشم خواهد نهاد. اما چه باک، شانه های اراده ام را از زیر بار مسئولیت شیرین زیستن و خویشتن رها نمی کنم.
چونان قایق رانی که در دریای مواج و پرتلاطم، تنها، پارو می زند تا به ساحل آرامش برسد، من نیز همچون همه ی آدمیان دیگر، بر قایق سرنوشت خویش نشسته ام. پارو می زنم. گاهی خسته، گاهی اندوهگین، گاهی شاد و گاهی امیدوار می شوم. اما در این میانه، هیچ از تلاش باز نمی ایستم. خستگی یکی از واقعیت های همین عالم است. اندوه یکی از واقعیتهای این عالم است. اما اندوه می آید و می رود. من بر قله ی زندگی می ایستم و شراب های تلخ و شیرین زیستن را می نوشم. و با خود می گویم: گذشته ام مرا، و من آینده ام را خواهم ساخت.

محبوب موحددوست
مرداد1392

109

جمعه, ۱۷ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۴۰ ق.ظ

رویا پردازی و خلق شخصیت ها، رفتارها و موقعیت ها  رو از کودکی با خود به همراه دارم. به یاد میارم دوران کودکی رو که روی تاب می نشستم و به آسمان نگاه می کردم و با هر حرکت تاب، حس نزدیک شدن به ستاره ها رو در خودم پرورش می دادم و بعد از چند دقیقه ای می رفتم در اعماق آسمان، و  ساعت ها میان ستاره ها سیر می کردم. دوران قبل از خواندن قصه رو با نوارهای کانون پرورش فکری؛ مثل نوارهای خروس زری پیرن پری، شازده کوچولو، قبیله ی سرخ پوست ها (اسم دقیق اش رو یادم نیس)، سفر خیالی به ستاره ها می گذروندم، از 8، 9 سالگی هم تمام وقت بعد از مدرسه ام به خواندن قصه ها و داستانها می گذشت، ساعت ها می نشستم برای هادی، کتاب قصه می خوندم. ساعت ها و ساعت ها... حتی یادم میاد که توی خوندن کتاب قصه ها تلفظ خیلی از اسم ها رو اشتباهی می گفتم. اوستا(oosta) رو می گفتم avesta.. بعد همش با خودم می گفتم آخه چرا مهرداد اوستا، توی این کتاب قصه ی شعر گونه است!! تعجب می کنید؟ من 9 سالگی مهرداد اوستا رو می شناختم!!

10 سالگی با تن تن آشنا شدم و سفر طولانی من و تن تن از همان دوران شروع شد. ورق به ورق، جلد به جلد.. انگار نیمی از وجود گمشده در آسمان های دوران طفولیتم را یافته بودم. من و تن تن و میلو، شهر به شهر، کشور به کشور، جزیره به جزیره می رفتیم و فتح می کردیم. تن تن، ژول ورن، هاک، و آنی شرلی، جودی ابوت، زنان کوچک.. همراهان همیشگی من بودند! جودی ابوت و زنان کوچک رو به لطف خواهر عزیزم با کتاب سیر و سلوک کردم. خواهرم اعتقاد داشت که باید بیشتر بخوانیم تا ببینیم. البته این رو به زبان نمی آورد، ولی با کتابهایی که از شخصیت های کارتونی برایم تهیه می کرد این اندیشه را در دل و جانم جاری می ساخت. ولی بین همه ی این کتاب ها تن تن یه چیز دیگری ست.. تن تن دریچه ی ورود من به رویا پردازی و نگارش است. روزهایی در سن 13 الی 16 سالگی خواب های عجیب رو تجربه می کردم، خوابهایی که هنوز از یاد نبرده ام. سال ها خواب جنگ ایران و عراق رو می دیدم، خواب های تنش های سیاسی و اجتماعی در دهه 70 شمسی؛ که آن هم به خاطر شرایط خانوادگی ام بوده است قطعا. در این خواب ها یا من تن تن بودم، یا تن تن و من و میلو با هم به جنگ اهریمن می رفتیم. میلووو؛ سگ با وفای من و تن تن.

نمی دانم چرا دارم این ها رو می نویسم. فقط می دانم که دلم برای تن تن تنگ شده. یار و همراه همیشگی من در روزهای سرد  تاریخ...

خلوت امشب من و تن تن و عزیز دلمان میلو

تن تن، نمایی از رویاپردازی های من بوده که این روزها در گوشه ی اتاق خاک می خورد. تن تن رو با اشتیاق باز می کنم و به دنیای فانی پا می گذارم. دنیایی که پر از رنج و بدی است، پر از خیانت و نادانی است؛ ولی در این دنیا یک خبرنگار زیرک است که تمامی تلاش اش را با اشتیاق و انگیزه برای رفع این رنج ها می کند و خیلی هم شوخ طبع و بذله گوست، حتی در مواقع خطر هم دست از این اخلاق اش بر نمی دارد، حتی وقتی عصبانی است یا غمگین است و یا حوصله ی هیچ کس را ندارد؛ حتی وقتی واقعا دیگر امیدی به زنده ماندن اش نیست، باز هم یک انرژی و انگیزه ای برای زنده ماندن و بودن و ادامه دادن دارد.

  • محبوب موحددوست (ارغوان)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی