M o v a h e d d o u s t . i r

در این روزهای خوانش(!) از شعله امید در سینه‌ خود محافظت می کنم، زیرا امید بذر هویت من است؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن می‌کند و جان هرکسی را در هر کجای جهان که بیتوته کرده باشد به اهتزاز در می‌آورد..

M o v a h e d d o u s t . i r

در این روزهای خوانش(!) از شعله امید در سینه‌ خود محافظت می کنم، زیرا امید بذر هویت من است؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن می‌کند و جان هرکسی را در هر کجای جهان که بیتوته کرده باشد به اهتزاز در می‌آورد..

M o v a h e d d o u s t . i r

من معمار بزرگ زندگی خویش ام!
گذشته ام مرا و من آینده ام را می سازم و می دانم که جهان آن گونه نیست که من می خواهم. با این همه در جهان واقعیت های گاه زمخت و ناساز و گاه لطیف و سازگار، راهم را جستجو می کنم و می دانم که می یابم راه خویش را
لابلای همین واقعیت های ستبر و بعضا گریزناپذیر، می توانم خودم باشم و با سماجت و پایداری، خودم را بر هر چه هست تحمیل کنم. من هستم، زیرا بودن، حق من است. چگونه زیستن ام را انتخاب می کنم و چگونه  بودنم را. می دانم چنین زیستنی بار مسئولیت سنگین را بر دوشم خواهد نهاد. اما چه باک، شانه های اراده ام را از زیر بار مسئولیت شیرین زیستن و خویشتن رها نمی کنم.
چونان قایق رانی که در دریای مواج و پرتلاطم، تنها، پارو می زند تا به ساحل آرامش برسد، من نیز همچون همه ی آدمیان دیگر، بر قایق سرنوشت خویش نشسته ام. پارو می زنم. گاهی خسته، گاهی اندوهگین، گاهی شاد و گاهی امیدوار می شوم. اما در این میانه، هیچ از تلاش باز نمی ایستم. خستگی یکی از واقعیت های همین عالم است. اندوه یکی از واقعیتهای این عالم است. اما اندوه می آید و می رود. من بر قله ی زندگی می ایستم و شراب های تلخ و شیرین زیستن را می نوشم. و با خود می گویم: گذشته ام مرا، و من آینده ام را خواهم ساخت.

محبوب موحددوست
مرداد1392

مردم سخن می گویند..

جمعه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۴:۳۲ ب.ظ

مردم همیشه حیرت انگیزند.
مردم یاد می گیرند، نادانی می کنند، دوباره یاد می گیرند.
می سازند، نابود می کنند، دوباره می سازند.
در کمتر از چشم بهم زدنی مانند صاعقه
مردم از کوتوله ها غول می سازند.
مردم غولها را به قامت کوتوله ها کوچک می کنند.

ایمان از دل تند بادها زاده می شود
و رفته رفته به حقیقت فرا می روید

ایمان از دل مردمانی پر و بال می گیرد که حاضرند بمیرند
برای واژه ای که بر زبانشان زندگی می کند.
برای آتشی که در استخوانشان شعله می کشد.
برای رویاهایی که در نبضهایشان می تپد.
برای رویاهایی که در نبضهایشان می تپد.

آری؛ طوفان تبلیغات همواره می وزد،
هر نسیمی به همراه خود سم و میکروب می آورد
تصمیم اما، با مردم است.
بگذار مردم گوش دهند...
فرداست که مردم به پرسشی جواب می دهند.
"چه باید کرد؟"
بعضی دو چهره دارند، چهره ای مضحک و چهره ای پهلوانی
قهرمان و درمانده؛ گوریلی که پیچ و تاب می خورد و با شکلک پوزه اش می غرد:
"مرا می خرند و می فروشند... به بازی شبیه است... از این قفس بالاخره در می روم."
اما؛
مردانی هستند که نمی توانید بخریدشان
زنانی هستند که نمی توانید بخریدشان
نمی توان ستارگان را به فریاد واداشت،
نمی توان طوفان را از وزیدن باز داشت،
زمان آموزگار بزرگی ست،

کیست که بدون امید زنده بتواند ماند؟


  • محبوب موحددوست (ارغوان)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی