M o v a h e d d o u s t . i r

در این روزهای خوانش(!) از شعله امید در سینه‌ خود محافظت می کنم، زیرا امید بذر هویت من است؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن می‌کند و جان هرکسی را در هر کجای جهان که بیتوته کرده باشد به اهتزاز در می‌آورد..

M o v a h e d d o u s t . i r

در این روزهای خوانش(!) از شعله امید در سینه‌ خود محافظت می کنم، زیرا امید بذر هویت من است؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن می‌کند و جان هرکسی را در هر کجای جهان که بیتوته کرده باشد به اهتزاز در می‌آورد..

M o v a h e d d o u s t . i r

من معمار بزرگ زندگی خویش ام!
گذشته ام مرا و من آینده ام را می سازم و می دانم که جهان آن گونه نیست که من می خواهم. با این همه در جهان واقعیت های گاه زمخت و ناساز و گاه لطیف و سازگار، راهم را جستجو می کنم و می دانم که می یابم راه خویش را
لابلای همین واقعیت های ستبر و بعضا گریزناپذیر، می توانم خودم باشم و با سماجت و پایداری، خودم را بر هر چه هست تحمیل کنم. من هستم، زیرا بودن، حق من است. چگونه زیستن ام را انتخاب می کنم و چگونه  بودنم را. می دانم چنین زیستنی بار مسئولیت سنگین را بر دوشم خواهد نهاد. اما چه باک، شانه های اراده ام را از زیر بار مسئولیت شیرین زیستن و خویشتن رها نمی کنم.
چونان قایق رانی که در دریای مواج و پرتلاطم، تنها، پارو می زند تا به ساحل آرامش برسد، من نیز همچون همه ی آدمیان دیگر، بر قایق سرنوشت خویش نشسته ام. پارو می زنم. گاهی خسته، گاهی اندوهگین، گاهی شاد و گاهی امیدوار می شوم. اما در این میانه، هیچ از تلاش باز نمی ایستم. خستگی یکی از واقعیت های همین عالم است. اندوه یکی از واقعیتهای این عالم است. اما اندوه می آید و می رود. من بر قله ی زندگی می ایستم و شراب های تلخ و شیرین زیستن را می نوشم. و با خود می گویم: گذشته ام مرا، و من آینده ام را خواهم ساخت.

محبوب موحددوست
مرداد1392

  • محبوب موحددوست (ارغوان)
اگر مادربزرگ بودم یک روز تعطیل، نوه هایم را به بهانه کمک می خواستم که بیایند خانه ام. وقتی آمدند آب هویج تازه ای که خودم برایشان گرفته بودم را می دادم دستشان و می بردمشان دم پنجره به تماشای رفت‌وآمد آدم‌ها و ماشین‌ها. خسته که شدند از تماشا، درباره‌ی آدم‌ها برایشان حرف می‌زدم. می‌گفتم خودتان را آماده کنید برای دروغ شنیدن؛ می‌گفتم هر روز که بزرگتر می‌شوید و قاطی آدم‌ها، سری می‌شوید برای خودتان، دروغ شنیدن هم می‌شود بخشی از خوراک روزانه‌تان. می‌گفتم اصلا بعضی روزها هست که با دروغ سیر می‌شوید جای غذا. می‌گفتم از هرکسی که با او دوست‌ترید و دوست‌ترش دارید، از هر کسی که به او نزدیک‌ترید دروغ بیشتری می‌شنوید. بعد یادشان می‌دادم که برای راحتی خودشان حرف دروغ را از یک گوش بشنوند و از گوش دیگر بیرون کنند. یادشان می‌دادم که دروغ را توی صورت دروغ‌گو نکوبند؛ به رویش نیاورند. اما یادشان می‌دادم که فتیله‌ی اعتمادشان را با اندازه‌ی شناختشان از آدم‌ها تنظیم کنند. آخر سر لیوان خالی آب‌هویج را از دستشان می‌گرفتم، توی چشم‌هایشان نگاه می‌کردم و می‌گفتم: شما هنوز وقت دارید! تمرین کنید که دروغ نگویید آن هم به نزدیک‌ترین‌های زندگی‌تان. تمرین کنید دروغ را با دروغ جواب ندهید، آن هم به سخت ترین دشمنانتان. تمرین کنید فتیله اعتمادتان را با اندازه شناخت آدمیان تنطیم کنید تا نه دروغ بشنوید نه دروغ بگویید..!
  • محبوب موحددوست (ارغوان)

مردم همیشه حیرت انگیزند.
مردم یاد می گیرند، نادانی می کنند، دوباره یاد می گیرند.
می سازند، نابود می کنند، دوباره می سازند.
در کمتر از چشم بهم زدنی مانند صاعقه
مردم از کوتوله ها غول می سازند.
مردم غولها را به قامت کوتوله ها کوچک می کنند.

ایمان از دل تند بادها زاده می شود
و رفته رفته به حقیقت فرا می روید

ایمان از دل مردمانی پر و بال می گیرد که حاضرند بمیرند
برای واژه ای که بر زبانشان زندگی می کند.
برای آتشی که در استخوانشان شعله می کشد.
برای رویاهایی که در نبضهایشان می تپد.
برای رویاهایی که در نبضهایشان می تپد.

آری؛ طوفان تبلیغات همواره می وزد،
هر نسیمی به همراه خود سم و میکروب می آورد
تصمیم اما، با مردم است.
بگذار مردم گوش دهند...
فرداست که مردم به پرسشی جواب می دهند.
"چه باید کرد؟"
بعضی دو چهره دارند، چهره ای مضحک و چهره ای پهلوانی
قهرمان و درمانده؛ گوریلی که پیچ و تاب می خورد و با شکلک پوزه اش می غرد:
"مرا می خرند و می فروشند... به بازی شبیه است... از این قفس بالاخره در می روم."
اما؛
مردانی هستند که نمی توانید بخریدشان
زنانی هستند که نمی توانید بخریدشان
نمی توان ستارگان را به فریاد واداشت،
نمی توان طوفان را از وزیدن باز داشت،
زمان آموزگار بزرگی ست،

کیست که بدون امید زنده بتواند ماند؟


  • محبوب موحددوست (ارغوان)
اگر مادربزرگ بودم، عصرِ پنج شنبه یه روز زمستانی نوه‌ها را می‌خواستم بدون پدر و مادرشان. کُرسی راه می‌انداختم و رویش را پُر می‌کردم از خوراکی؛ میوه‌ی خشک شده و شیرینیِ خانگی. سماور را می‌گذاشتم کنارِ دستم و توی سینی استکان‌های کمرباریک را ردیف می‌کردم با یک پیاله ی کوچک پُر از شکرنبات. دیکتاتوری هم برپا نمی‌کردم که موبایل‌هایتان را بدهید به من تا حواس‌تان به همدیگر باشد؛ فضا که گرم باشد و حرف‌ها که شنیدنی، موبایل‌ها هم لابد غلاف می‌شود برای ساعتی. قاطی قیل‌وقالِ نوه‌ها و عطرِ چای دارچین یکی دوتا پند هم می‌انداختم وسط. رد و قبولش را می‌گذاشتم پایِ خودشان؛ پایِ تجربه‌ی زندگی‌شان. خلافِ همه ی درس‌های افتادگی، به نوه‌ها می‌گفتم از یک جایی به بعد در رابطه با آدم‌ها مغرور باشید. نه اینکه چشم بسته راه بروید و زمین و زمان را نبینید. نه! مغرورِ افتاده باشید! می‌گفتم ته‌مانده‌ی غرور را همیشه یکجایی دم‌دست بگذارید تا وقتی غرورتان زیرپای دیگران له می‌شود دستتان به آن ته‌مانده ی غرور بخورد و یادتان بیاید که انسانید. که آن ته‌مانده ی غرور را عصای دستتان کنید برای بلند شدن.
  • محبوب موحددوست (ارغوان)

زنگ کلاس به صدا درآمد و ما سر مستانه تعطیل شدیم..!

  • محبوب موحددوست (ارغوان)

دیشب تمام مسیر، کتاب "مزرعه حیوانات" جورج اورول رو خوندم. کتابی عمیق در قالب داستانی ساده و گویا. کتابی که به نظرم همه باید بخوانند.

البته کتاب "مزرعه حیوانات" را اولین بار در سن 10 سالگی خوانده و بعد از آن بارها و بارها دوباره خوانی اش کرده ام. و هر بار و هر بار با اشتیاقی ورق اش می زنم که انگار برای اولین بار است می خوانمش!

دیشب نیز با همان حال و اشتیاق "مزرعه حیوانات" را خواندم. و البته با بغض و دلی پر از درد. "مزرعه حیوانات" انگار جامعه ی من بود، انگار من یکی از آن حیوانات بودم. بعد از اتمام داستان سراسر مسیر را گریستم. نمی دانستم بر چه گریه می کنم، ولی دلی تنگ داشتم. دلی تنگ و پر از درد. روز عجیبی را گذرانده بودم. روز خیلی غریبی بود.... همه جا پر از آدم بود، و من چقدر دلم در آن میان خلوتی را می خواست تا دمی بنشینم و به حال آن شلوغی بگریم.

بگریم به حال آن نویسنده ای که با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشته است.

بگریم به حال آن اندیشمند و پژوهشگری که تا خرخره در قرض و بیماری فرو رفته و گمان میرود خانه اش را از دست بدهد.

بگریم به حال متفکری که سالهاست ....

بگریم به حال....

راستش را بخواهید دیگر خسته شده ام. خسته شده ام از بس در خلوتم به مردم شهرم فکر می کنم و به اینکه روزی خواهد رسید که همه آگاه و آزاد خواهند شد. خسته شده ام از بس آرزو و آرمانم نجات بشریت است.

آری... خسته شده ام.

دلم می خواهد چند صباحی برای خودم زندگی کنم. غرق در کتاب ها و دوستانم شوم.

دلم می خواهد وقتی رمانی را در دست می گیرم از نهان آه نکشم که ای کاش مردم به جای تلویزیون دیدن کتاب می خواندند..

دلم می خواد چند صباحی را بدون آنها؛ در پستوی قلب مجروح خودم بگذرانم...

در اتاق خودم، در تنهایی خودم، در خلوت خودم...

...

کتاب مزرعه حیوانات:

داستان با بیان ابهام آمیز خوابی از یکی از حیوانات ارشد و پیشوای حیوانات مزرعه (از نظر هوش و ذکاوت و تجربه و احترام) شروع می شود. میجر پیر حیوانات را جمع کرده و از ظلمی که از طرف انسانها بر آنها میرود سخن می گوید و آنها را به "انقلاب" فرا می خواند. و حیوانات مزرعه اولین بار آن شب با واژگانی مثل ظلم، ستم، ظالم، انقلاب آشنا شده و با ذهنی سراسر ابهام، شب عجیبی را در خلوت خود می گذرانند. بعد از چندی بر حسب اتفاقی بر مالک مزرعه شورش می کنند و در کمال ناباوری خودشان بر آن پیروز می شوند. پس از این شورش، خوکها که از هوش بالاتری نسب به سایر حیوانات برخوردارند رهبری دیگر حیوانات را بر عهده می گیرد و بعد از چندی در بین خود انها توطئه و کودتا صورت می گیرد و یکی از دو خوک پرنفوذ مزرعه با استفاده از سگ‌های درنده‌ای که مخفیانه تربیت کرده، دیگر خوک پرنفوذ مزرعه را فراری داده و خود به رهبر بلامنازع مزرعه تبدیل می‌شود. پس از آن سنوبال (خوک فراری) عامل جونز(مالک مزرعه که بر علیه آن انقلاب شده بود) معرفی شده و تمام اتفاقات بد و خرابکاری‌هایی که در مزرعه صورت می‌گیرد به وی یا عوامل او در داخل مزرعه نسبت داده می‌شود و به فرمان رهبر خودکامه فعلی،عده زیادی از حیوانات به جرم همکاری با سنوبال توسط سگ‌ها اعدام می‌شوند... در ادامه داستان خوک‌ها به‌تدریج تمامی قوانین حیوانات را زیر پا می‌گذارند. قانون اساسی حیوانات معروف به «هفت فرمان» به تدریج محو و تحریف می‌شود، خواندن سرود انقلابی قدغن می‌گردد، حیوانات با غذای روزانه کم مجبور به کار زیاد می‌شوند، در حالیکه خوک‌ها فقط فرمانروایی می‌کنند و غذای زیادی می‌خورند و از تمام امکانات رفاهی استفاده می‌کنند و حتی یادمی‌گیرند که چطور روی دوپا راه بروند و با انسان‌ها معامله کنند.

از جمله برنامه‌های رهبر خودکامه (ناپلئون)، ساخت «آسیاب بادی» است که قرار است برای بهبود کیفیت زندگی حیوانات ساخته شود. نقشه اولیه این آسیاب توسط سنوبال طرح‌ریزی شده بوده و در ابتدا ناپلئون به مخالفت با آن برمی‌خیزد ولی بعدتر با بیرون راندن سنوبال، ایده ساخت آن را پی می‌گیرد اما به دلیل بی کفایتی ناپلئون، ساخت آن به شکل مطلوبی پیش نمی‌رود. در پایان، ساخته شدن این آسیاب، که با فداکاری‌ها و زجر و تحمل فراوان حیوانات مزرعه امکان‌پذیر می‌شود، نه تنها به بهبود وضعیت زندگی حیوانات منجر نمی‌شود، که خود به اسبابی برای بهره‌کشی بیشتر از حیوانات بدل می‌گردد.
  • محبوب موحددوست (ارغوان)

خبر فوت آقای هاشمی رفسنجانی، سریع و بسیار سریع به تیتر اول اخبار تبدیل شد. در همان ساعات اول واکنش هایی را بر انگیخت و بسیاری از رسانه های داخلی و خارجی به آن پرداختند. مرگ هاشمی، بی مقدمه و بی خبر بود. از این رو چیزی عجیب و وهم انگیز می نمود. همگی در تحیری عمیق فرو رفتند و ناباورانه به این واقعه می اندیشدند. چیزی عجیب بود و باور کردنش مشکل، اما اتفاق افتاده بود و واقعیتی را بر همگان تحمیل می کرد. واکنش هایی شکل گرفت و مواجهاتی با این پدیده رخ نمود.

همه ی واکنش ها را می توان در دو دسته صورت بندی کرد: اولا واکنش عاطفی در برابر مرگ کسی که هنوز امید به زندگانی اش بود و مرگش غیر منتظره بود. به جز استثنایی از افراد، عموم واکنش ها،‌ اندوهناک و غمگنانه بود. ثانیا، واکنش هراس انگیز و شاید ترس از آن چه که ممکن است رخ دهد. پرسش از این که پس از هاشمی چه اتفاقی خواهد افتاد، نشان از حیرت و هراسی دارد که در برخی ذهن ها جوانه زده است. برای اینان، ایران پس از هاشمی، مسئله است. 

مواجهه ی سوگناک عاطفی، البته مواجهه یی طبیعی برای کسانی است که با او رابطه ای عاطفی دارند، او را دوست و همرزم خود می دانند. او را رنج کشیده در انقلاب و پس از آن می دانند. اما پرسش از ایران پس از هاشمی،‌ چرا مطرح می شود؟ هراس و یا دست کم پرسش از اتفاقات آینده از یک آسیب بزرگ سیاسی خبر می دهد، و آن وابستگی شرایط به افراد و نقش پر رنگ شخصیت ها در تاریخ ما است. وقتی سرنوشت ملتی به سرنوشت فردی و شخصی انسان دیگر گره می خورد، ماندن و یا رفتن او مسئله ای مصیبت بار می شود. وقتی از واژه ی یتیم شدن استفاده می شود، دقیقا همین معنا را می رساند که فرزندان صغیر در فقدان پدر، اینک بی پشت و پناه و در معرض آسیب ها و خطرات خواهند بود. مرگ پدر، زندگی افراد را در هم می ریزد و تمامی معادلات آینده را دستخوش حوادث می کند. و نقطه ی آسیب دقیقا همین جا است که چرا ساختارهای بزرگ تاریخی و اجتماعی، با بود و نبود یک شخص چنان بسته می شود که از دست دادن آن شخص، ‌همه را به هراس بیفکند و از خود بپرسند، قرار است چه اتفاقی بیفتد. این همان آسیبی است که عنوان "نقش شخصیت" ها در تاریخ نام دارد. نقش بی بدیل اشخاص در ساختارهای سنتی و پیشین، قابل فهم و تبیین است اما چرا در ساختارهای نوین و  مدرن این وابستگی ایجاد می شود؟ این پرسش بسط می یابد، زیرا ما گرچه در جهان امروز زندگی می کنیم و ظاهرا ساختارهای مدرن سامان دهی را یدک می کشیم اما هنوز به لحاظ ذهنی و عینی در جهان پیشامدرن هستیم. از این رو مرگ کسی مانند هاشمی، برای برخی از ما هولناک و هراس انگیز است. 

واقعیت امروز ما البته همین است که می بینیم. وابستگی ساختارها، برنامه،سیاست ها و رویکردها به اشخاص و افراد است. کافی است به تغییر و تحول در سطوح بالای مدیریت جامعه نظری بیفکنیم تا متوجه شویم،‌ آمدن و رفتن افراد چه تاثیر ژرفی بر نهادها و ساختارها می گذارد. هر شخصی که بر صندلی ریاست اداره ای تکیه می زند، پس از چندی همه ی آن سازمان را به رنگ خویش درمی آورد. تکیه بر اشخاص و وابستگی بیمارگون ساختارها به شخصیت ها، آسیبی فرهنگی است. تا این آسیب رواج داشته باشد البته باید بار هراس ها و ترس هایی را بر دوش بکشیم که از آمدن و رفتن این و آن ایجاد می شود. این آسیب، ‌خود بر آسیبی عمیق تر تکیه زده است و آن صغارت تاریخی ملتی است که به رهبران شان به مثابه پدر و نه یک کارگزار، می نگرند. شاید وقت آن رسیده باشد در این فرهنگ صغیرپرور، بازنگری شود و خانه را از بنیان اصلاح کرد.
رونوشت: خرد منتقد

از هاشمی تا هاشمی (روایت نسل من از هاشمی رفسنجانی)
یادش بخیر شیرین عبادی از خارج آمده بود با جایزه صلح نوبل، بنده خدا هاشمی کاری به کار نوبلش نداشت اما ما تمام اون شب توی فرودگاه علیه هاشمی شعار دادیم. مراسم های 16 آذر هر سال علیه هاشمی شعار دادیم. هرجا جمع میشدیم علیه هاشمی شعار می دادیم.خلاصه خیلی خوش می گذشت اون روزها، خصوصا مجلس ششمش و آقا سی کردن هاش....انتخابات 84 اوجش بود. اصلا کاری به کار بقیه نامزدها نداشتیم و تمام مدت داشتیم زیرآب هاشمی رو می زدیم.خطر هاشمی رو به مردم گوشزد می کردیم و توضیح می دادیم چرا هاشمی نباید رییس جمهور بشه و بعدش هم به قالیباف گیر می دادیم. یکهو احمدی نژاد در کمال ناباوری همه رفت مرحله دوم. یکهو صدای پای فاشیست و فلان و بیسار بلند شد و تصمیم کلی گرفته شد از هاشمی حمایت کنیم.تمام حمایتمون با بغض بود. یادمه میدون شهرک اقایی گفت شما هفته پیش اینجا به هاشمی فحش می دادین امروز اما؟؟ گفتیم خطر نزدیک است صدای پای فاشیست می آید و بعدش های های گریه کردیم و بد تر از همه جمعه رای دادن بود و بازم های های گریه می کردیم. خلاصه از84 به این ور کم کم به هاشمی نزدیک تر شدیم و 88 به بعد خصوصا با اون نامه به قول اصول گراها بدون سلام و وسلام خیلی بهم نزدیک تر شدیم و در نماز جمعه معروف حامی همدیگه شدیم و از اون زمان روزهای خوبی رو کنار هم شروع کردیم. دیدارهای متعدد هاشمی با خانواده زندانیان سیاسی، جوانان اصلاح طلب. بچه های حزبی، قشرهای مختلف مردم ما را بهم نزدیک تر کرد.حرف های متفاوتی زد. هاشمی تغییر کرد همان طور که ما تغییر کردیم. نمی خواهم بگویم رفتارهای ما کاملا درست بود و هاشمی مظلوم بود و یا بالعکس هاشمی ظالم بود و ما مظلوم...کنش های ما معلول زمان خودش بود و شاید اگر نبود هاشمی امروز این نبود اما نمیشه منکر شد که ما جاده صاف کن تخریب هاشمی بودیم و تند روی های بسیاری کردیم که نباید می کردیم و نمیشه منکر شد هاشمی درک نکرد که از سال 76 به بعد همه چی تغییر کرده و او هم باید متناسب با زمان رفتار کنه.درکی که بعد از 84 هر دو بهش رسیدیم....
خلاصه کلام که امروز هاشمی برای من به شخصه هاشمی سال 84 و 78 نیست.هاشمی، هاشمی امروزه . مردی که دغدغه های زندانیان سیاسی را داره.مردی که دغدغه بحران های اقتصادی را داره، مردی که توسعه سیاسی رو هم دیگه مد نظر قرار میده، مردی که با جوون ها میشینه و بحث میکنه و حرفهاشون گوش می ده و ......هاشمی هم مثل ما از 88 زندگی دیگه ای را شروع کرد هرچند هنوز هم یک سری از اخلاق های قبلش را داره که اگر نداشت هاشمی نبود و مرد این روزهای سخت.
-یادداشتی از دوست عزیز "ریحانه"
  • محبوب موحددوست (ارغوان)

رویا پردازی و خلق شخصیت ها، رفتارها و موقعیت ها  رو از کودکی با خود به همراه دارم. به یاد میارم دوران کودکی رو که روی تاب می نشستم و به آسمان نگاه می کردم و با هر حرکت تاب، حس نزدیک شدن به ستاره ها رو در خودم پرورش می دادم و بعد از چند دقیقه ای می رفتم در اعماق آسمان، و  ساعت ها میان ستاره ها سیر می کردم. دوران قبل از خواندن قصه رو با نوارهای کانون پرورش فکری؛ مثل نوارهای خروس زری پیرن پری، شازده کوچولو، قبیله ی سرخ پوست ها (اسم دقیق اش رو یادم نیس)، سفر خیالی به ستاره ها می گذروندم، از 8، 9 سالگی هم تمام وقت بعد از مدرسه ام به خواندن قصه ها و داستانها می گذشت، ساعت ها می نشستم برای هادی، کتاب قصه می خوندم. ساعت ها و ساعت ها... حتی یادم میاد که توی خوندن کتاب قصه ها تلفظ خیلی از اسم ها رو اشتباهی می گفتم. اوستا(oosta) رو می گفتم avesta.. بعد همش با خودم می گفتم آخه چرا مهرداد اوستا، توی این کتاب قصه ی شعر گونه است!! تعجب می کنید؟ من 9 سالگی مهرداد اوستا رو می شناختم!!

10 سالگی با تن تن آشنا شدم و سفر طولانی من و تن تن از همان دوران شروع شد. ورق به ورق، جلد به جلد.. انگار نیمی از وجود گمشده در آسمان های دوران طفولیتم را یافته بودم. من و تن تن و میلو، شهر به شهر، کشور به کشور، جزیره به جزیره می رفتیم و فتح می کردیم. تن تن، ژول ورن، هاک، و آنی شرلی، جودی ابوت، زنان کوچک.. همراهان همیشگی من بودند! جودی ابوت و زنان کوچک رو به لطف خواهر عزیزم با کتاب سیر و سلوک کردم. خواهرم اعتقاد داشت که باید بیشتر بخوانیم تا ببینیم. البته این رو به زبان نمی آورد، ولی با کتابهایی که از شخصیت های کارتونی برایم تهیه می کرد این اندیشه را در دل و جانم جاری می ساخت. ولی بین همه ی این کتاب ها تن تن یه چیز دیگری ست.. تن تن دریچه ی ورود من به رویا پردازی و نگارش است. روزهایی در سن 13 الی 16 سالگی خواب های عجیب رو تجربه می کردم، خوابهایی که هنوز از یاد نبرده ام. سال ها خواب جنگ ایران و عراق رو می دیدم، خواب های تنش های سیاسی و اجتماعی در دهه 70 شمسی؛ که آن هم به خاطر شرایط خانوادگی ام بوده است قطعا. در این خواب ها یا من تن تن بودم، یا تن تن و من و میلو با هم به جنگ اهریمن می رفتیم. میلووو؛ سگ با وفای من و تن تن.

نمی دانم چرا دارم این ها رو می نویسم. فقط می دانم که دلم برای تن تن تنگ شده. یار و همراه همیشگی من در روزهای سرد  تاریخ...

خلوت امشب من و تن تن و عزیز دلمان میلو

تن تن، نمایی از رویاپردازی های من بوده که این روزها در گوشه ی اتاق خاک می خورد. تن تن رو با اشتیاق باز می کنم و به دنیای فانی پا می گذارم. دنیایی که پر از رنج و بدی است، پر از خیانت و نادانی است؛ ولی در این دنیا یک خبرنگار زیرک است که تمامی تلاش اش را با اشتیاق و انگیزه برای رفع این رنج ها می کند و خیلی هم شوخ طبع و بذله گوست، حتی در مواقع خطر هم دست از این اخلاق اش بر نمی دارد، حتی وقتی عصبانی است یا غمگین است و یا حوصله ی هیچ کس را ندارد؛ حتی وقتی واقعا دیگر امیدی به زنده ماندن اش نیست، باز هم یک انرژی و انگیزه ای برای زنده ماندن و بودن و ادامه دادن دارد.

  • محبوب موحددوست (ارغوان)

ما در میان دیگران زندگی می کنیم، روزگار می گذرانیم،

ما میان عوام الناس، عوام الخاص (!) راه می رویم، نفس می کشیم.

اما...

در خلوت خودمان؛ کاری به هیچ کدامشان نداریم، خودمانیم و خودمان. خودمانیم و کتابهایمان، خودمانیم و اندیشه هایمان..

ما در خلوت خودمان، همه آن دیگران را به خودشان وا می گذاریم و تفکرات خودمان را می پرورانیم و می پرورانیم و می پرورانبم...

ما خلوتمان را با بزرگان سیر و سفر داریم...

آری؛

اشتباه نکن..!

با دیگران روزگار بگذران ولی در آنها ذوب نشو... فقط با آنها روزگار بگذران، اما خلوتت را با آنها سهیم نشو..

و رسالت ات را از یاد مبر.

دیگران را همان دیگران بدان.... همین و بس!


خلوت امشب من و محمد رضا (شعبانعلی):

انسان‌های موفق، حرفهایی دارند که به من و شما کمتر می‌گویند. نه به دلیل پنهانکاری و خساست. به دلیل اینکه ما گوش شنیدنش را نداریم. موفقیت، یکی از محصولات گرانقیمت دنیاست. بسیار گران‌قیمت. برایش باید انرژی بگذاری. وقت بگذاری. ریسک کنی. ببازی. مسخره شوی. احمق جلوه کنی. موفقیت در لباس‌های تمیز و مرتب به دست نمی‌آید. در شلوار‌های کهنه و پاره و گلی، حاصل می‌شود. آنها که امروز، کت و شوارهای گرانقیمت به تن کرده‌اند و برای من و شما از موفقیت خود می‌گویند، زمانی به حدی کثیف و خاکی بوده‌اند که کسی به آنها نزدیک نمی‌شده. مسیر موفقیت را نمی‌توان وارونه رفت. باور نکنید حرف آنها را که می‌گویند موفقیت با پوشیدن لباس خوب و ساعت و خودکار خوب، آغاز می‌شود. بسیاری از ما، اگر هزینه‌های موفقیت را بدانیم، جرات نمی‌کنیم راجع به آن حرف بزنیم و ترجیح می‌دهیم آنرا در حد یک آرزو و فانتزی نگه داریم و هرگز به عملی شدنش فکر نکنیم.
پی نوشت: یکی از دوستانم که به شدت منتقد نگاه من است، به من می‌گفت: «آقای فلانی رو نگاه کن. به خاطر یک رانت سیاسی الان چه زندگی‌ای داره…». گفتم: «عزیزم. اون هم هزینه داده. ریسک کرده. اون زمانی که داشت در فلان انتخابات تلاش می‌کرد، شما نوشته‌ی سیاسی معمولی رو روی فیس بوک جرات  نمی‌کردی لایک کنی می‌گفتی تو اداره برام مشکل درست می‌شه!».

  • محبوب موحددوست (ارغوان)

اول ژانویه نوشت؛ حال و هوا و امشب و اینجاییِ من:

رویای آزادی تو و من، رویای بازگشت آزادانه ات به خیابان های شهر، روح و جان مرا سرشار از مهر و بخشش کرده است.. معلم بزرگ، نقاشی هایم طعم و رنگ منش آزادانه ی تو را به خود گرفته است.. لبخند ات مستدام باد.



تند نویسی های نیمه شب برای یک دوست:

به طور خیلی کلی و خلاصه، ما آدمیان... چیزهایی رو دوست داریم. ازشون لذت می بریم و بهشون علاقه داریم...  اون چیزهایی رو که دوست داریم، همان مطلوب های هستند. مطلوب های ما از یک جهت، دو دسته اند.... 1- مطلوب های موجود و 2- مطلوب های ناموجود. مطلوب های موجود، لذت های ما هستند... و مطلوب های ناموجود، همان آرزوهای ما هستند..

در ادامه باید بگم. آرزوهای ما هم دو دسته اند. آن چیزایی که دوست داریم داشته باشیم و فقط دوست داریم و براشون تلاش نمی کنیم. اینها فقط یه آرزو هستند. و دسته ی دوم، آرزوهایی که تلاش می کنیم که محقق شان کنیم و به دست شون بیاریم. گروه دوم آرزوها، همون هدف های ما هستند.

خیلی راحت بگم. هدف، همون آرزو و مطلوبی هست که می خواهیم بهش برسیم. اون مطلوبیه که الان نیست و من می خواهم به  اون مطلوب برسم. خلاصه بگم... از نظر من تعریف هدف اینه: مطلوب های ناموجود ... چیزایی که مطلوب ما هستند ولی اکنون ناموجودند و ما با برنامه ریزی و تلاش می خواهیم به اون مطلوب هامان برسیم. حالا این که هرکسی چه مطلوب هایی داره... با هم فرق می کنند.

همه ی آدمها...هدف هایی دارند. هدف هایی کوتاه مدت/بلند مدت....مهم/غیرمهم.... راحت و در دسترس/سخت و غیرقابل دسترس......کوچک/بزرگ.....مادی/معنوی.....

همه ی این تقسیمات به صورت مطلق نیست. یعنی به نسبت این که هدف از آن کیست با هم فرق می کنند. یعنی این که برخی هدف ها برای من مهم اند که ممکن است برای شما مهم نباشند. اصلا ممکن است من هدفی داشته باشم و شما همان را به عنوان زندگی ات ندانی. اما ما با هم در یک چیز شریکیم. در این که از زمانی که از خواب بلند میشیم تا موقعی که میخوابیم دایما در کار تلاش برای رسیدن به هدف هامان هستیم. ولی بیشتر موقع ها خودمون هم از این آگاهی نداریم و نمی دونیم که چه کار می کنیم. می دونی چرا؟ به این دلیل که بسیاری از هدف های ما این قدر تکراری و روالمند شده اند که از ساحت آگاهی ما دور شدند. بذار مثالی بزنم... ما وقتی از خواب برمی خیزیم ... اگر متدین باشیم، نماز می خوانیم، پس اولین هدف: به دست آوردن رضایت خدا... بعد صبحانه می خوریم. دومین هدف: رفع گرسنگی... سپس مسواک می زنیم، سومین هدف: رعایت بهداشت... به وضع مان می رسیم.. شانه می زنیم، جلوی آیینه خودمان را ورنداز می کنیم و... چهارمین هدف: زیبا به نظر آمدن در چشم دیگران ...... و همین جوری هدف ها در پی هدف ها...

اما برخی هدف ها را با آگاهی و با برنامه انتخاب می کنیم. برخی از این هدف ها برای ما مهم اند. این که چرا مهم اند قابل تامله و باید دراین باره حرف بزنیم... که فعلا از اون می گذرم.... ولی به هر حال برای ما مهم اند. نشانه ی محسوس و بیرونی این که کدوم هدف برای ما مهمه این هست که چقدر برای دسترسی به اون سعی می کنم. چقدر وقت می گذارم و چقدر خودم رو هزینه می کنم. هر چه هدف مهم تر باشه تلاش های من بیشتر میشه. بنابراین وقتی می شنویی که مهمترین هدف من اینه هست که فلان کار رو بکنم و تو هیچ تلاش و حرکتی برای رسیدن به اون نمی بینی حق داری بگی فلانی، این هدف تو نیست... این فقط یه آرزوی شیرین توست. و شاید شیرین ترین آرزو.

هر چه هدف برای ما مهم تر باشه توجه به اون و هزینه کردن بیشتر میشه.... این یک نتیجه داره.... این که به اندازه ی اهمیت هدفی که انتخاب کرده ایم، به ما نوعی استرس و فشار روانی وارد میشه. هر چه اهمیت هدف بیشتر میشه، فشار اون هم بیشتر می شه. نوعی چالش رو باید تحمل کنیم. این فشار و استرس، ناشی از ترس از شکست است. به خودم می گویم، اگر من نتوانم به هدفم برسم چه کنم؟ البته این استرس و جالش کاملا طبیعیه... هر کسی برای رسیدن به هدفش و به میزان اهمیت هدف... با چالش روان شناختی روبرو می شه.

اما اون چه کم کم غیر طبیعی به نظر می رسه اینه که تلاش هامون تحت تاثیر این احساس قرار بگیره. و از همین قدم اول شکست رو پذیرفته باشیم و وقتی من شکست رو بپذیرم به واقع مقدمات شکست خودم رو فراهم کرده ام. اگر نتونم استرس رو مهار کنم، در این احساس غرق میشم و در نهایت حتی ممکن است دست از تلاش بردارم...

به نظرم مهمترین کاری که باید بکینم اینه که به پس از آن فکر نکینم. تمام وقت و انرژی و هزینه را به قبل از آن بکشانیم. فعلا از این که اصلا به هدفمون می رسیم یا نمی رسیم فکر نکنیم. به خودمان بگوییم من تمام تلاشم رو می کنم و البته راه رسیدن به هدف، همین تلاش ها است. .. وقتی من با برنامه ریزی و تلاش پیش می روم چرا نرسم؟ خواهم رسید. اصلا راه رسیدن به هدف مگر غیر از این تلاش ها است؟ و من که دارم تلاشم رو می کنم. فعلا برای من تلاش کردن و مهیا شدن است.....

خود من در این مواقع به خودم می گویم .... فعلا وقت فکر کردن به شکست و پیروزی ندارم. فرصت برای فکر کردن به این مساله رو ندارم و باید تمام فرصت و وقتم را برای مهیا شدن بگذارم.

راه دومش اینه که واقعا هیچ چیزی رو به دوئل زندگی تبدیل نکنم. درست است برخی هدف ها خیلی مهم اند اما نباید به مساله برای بودن یا نبودن تبدیل بشن. در مسابقه ی دوئل، یا مرگ است یا زندگی.... وقتی چیزی به منزله ی مرگ و زندگی بشه... اون موقع است که بی نهایت استرس به آدمی وارد میشه... گرچه اون هایی که واقعا دوئل می کنند این استرس رو کنترل می کنند تا موقع تیراندازی دستشان نلرزد. خب اگر اون ها در این مسابقه دستشان نمی لرزد چرا من در این رقابت دست و دلم بلرزد؟ نباید رقابت های این گونه را به جدال مرگ و زندگی تبدیل کرد.

البته می دانم که تو با تلاش و سعی خود و برنامه ریزی و حفظ آرامش و با هوش و زکاوتی که کم و بیش از تو سراغ دارم به هدفت خواهی رسید. ولی واقعا الان فرصت فکر کردن و سخن گفتن در باره ی پس از آن نیست... پس این مساله را بگذار به وقت خودش.. به فردایی که به هدفت رسیده ای... و لبخند خواهی زد....

و دوست من.. مگه آدم چند بار زندگی می کنه!؟

زندگی ات را بکن.. زندگی.... زندگی ای پر از رویا و اخلاق

شب و روزت پر از لبخند و آزادی.

  • محبوب موحددوست (ارغوان)