در این روزهای خوانش(!) از شعله امید در سینه خود محافظت می کنم، زیرا امید بذر هویت من است؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن میکند و جان هرکسی را در هر کجای جهان که بیتوته کرده باشد به اهتزاز در میآورد..
در این روزهای خوانش(!) از شعله امید در سینه خود محافظت می کنم، زیرا امید بذر هویت من است؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن میکند و جان هرکسی را در هر کجای جهان که بیتوته کرده باشد به اهتزاز در میآورد..
من معمار بزرگ زندگی خویش ام! گذشته ام مرا و من آینده ام را می سازم و می دانم که جهان آن گونه نیست که من می خواهم. با این همه در جهان واقعیت های گاه زمخت و ناساز و گاه لطیف و سازگار، راهم را جستجو می کنم و می دانم که می یابم راه خویش را لابلای همین واقعیت های ستبر و بعضا گریزناپذیر، می توانم خودم باشم و با سماجت و پایداری، خودم را بر هر چه هست تحمیل کنم. من هستم، زیرا بودن، حق من است. چگونه زیستن ام را انتخاب می کنم و چگونه بودنم را. می دانم چنین زیستنی بار مسئولیت سنگین را بر دوشم خواهد نهاد. اما چه باک، شانه های اراده ام را از زیر بار مسئولیت شیرین زیستن و خویشتن رها نمی کنم. چونان قایق رانی که در دریای مواج و پرتلاطم، تنها، پارو می زند تا به ساحل آرامش برسد، من نیز همچون همه ی آدمیان دیگر، بر قایق سرنوشت خویش نشسته ام. پارو می زنم. گاهی خسته، گاهی اندوهگین، گاهی شاد و گاهی امیدوار می شوم. اما در این میانه، هیچ از تلاش باز نمی ایستم. خستگی یکی از واقعیت های همین عالم است. اندوه یکی از واقعیتهای این عالم است. اما اندوه می آید و می رود. من بر قله ی زندگی می ایستم و شراب های تلخ و شیرین زیستن را می نوشم. و با خود می گویم: گذشته ام مرا، و من آینده ام را خواهم ساخت.